دانلود رمان نفوذی عاشقpdf اثر مهدیه رزاز پور.در این بخش از سایت کافه نویسندگان ، رمان نفوذی عاشق را بریا شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود رمان نفوذی عاشق از مهدیه رزاز پور با ما همراه باشید
خلاصه رمان نفوذی عاشق
زندگی پر از اتفاق های هست که خبر نمیکند. گاهی شیرین، گاهی هم تلخ. یه جای تو زندگیت مجبور به انتخاب میشی. انتخابی که شاید بهترین نباشه. شاید کامل نباشه. اما انتخاب توست و تو مجبوری سالها دست و پا بزنی و غرق بشی در این انتخاب. سرنوشت گاهی با ادم هایش بازی میکند. بازی سخت و بی رحمانه. بعضیا می بازند و بعضیا برنده میشوند و …… عشق ناخوداگاه می آید. برای آمدنش از کسی اجازه نمیگیرد. آن قدر آهسته میاید که هیچکس متوجه آمدنش نمیشود. هر چه بیشتر مقاومت کنی و مغرور تر باشی عشق برای زمین زدن تو مصمم تر میشود. تو ناگهان به خودت میای و میبینی که تمام وجودت با عشق عجین شده. اما حالا که تسلیم عشق شدی ناگهان عشق بهت ضربه میزند و تو رو تنهای تنها میگذارد. عشق مثل یه گیاه توی قلب آدم ریشه میدواند و تمام آن را صاحب میشود. در دیوان عشق بی گناهی کم گناهی نیست. یه گذشته ی نامعلوم با فردی خودساخته و قوی. کسی که با کاب*و*س بیدار میشه و با کاب*و*س میخوابه .کسی که داستانش، حکایت اون پروانه یست که توی تاری اسیر میشه که عنکبوتش سیره. پروانه نه توان پرواز داره و نه خورده میشه. باید ذره ذره زجر بکشه تا که مرگ پروانه رو در آغوش بکشد. کسی که همیشه جنگید با خودش و حسش. اما فهمید که همیشه جنگیدن خوب نیست. کسی که برای انتقام نفوذی شده اما عشق سد راه این انتقام شده. برای همین هم داستان شد. داستان نفوذی عاشق. رمانی عاشقانه و اجتماعی که به عزیزان توصیه میشود آن را بخوانند
بخشی از رمان نفوذی عاشق
نادیا:
بالاخره رسیدم. پول آژانس رو حساب کردم و پیاده شدم. اووففف که از ترافیک متنفر بودم. هوا کم کم داشت آتیش بارون میشد. خوب آفتاب خانم موهامو جمع کن خفه شدم. چشمم به گل فروشی افتاد، رفتم سمتش، وقتی وارد شدم از اون همه بوی خوش سر مست شدم. عاشق گل ها بودم. این گل فروشی هم فقط گل طبیعی داشت و چندان هم بزرگ نبود. برای همین هم اینجا رو دوست داشتم. از گل فروشی ها بزرگ که فقط گل مصنوعی داشتن، خوشم نمیامد. یه چرخی داخل گل فروشی زدم و سه شاخ گل رز خریدم و از گل فروشی دل کندم و رفتم سمت رستوران. در رو باز کردم و وارد شدم. این رستوران رو دوست داشتم. به جای بوی غذا، بوی عطر و اود میامد. به جای صدای چنگال و قاشق صدای پیانو میامد. از وقتی به این رستوران میامدم به پیانو زدن عالقه مند شده بودم. من آخرش میرم کالس موسیقی. منم مثل کیانا روحیه ی لطیفی داشتم. به اطراف نگاه کردم، بچه ها رو سر یه میز چهار نفر دیدم. رفتم سمتشون -سالم دوستان گلم تارا : سالم ابجی جوون روی صندلی نشستم آرتین : خوبی ؟! بهم لبخند زدممنون تو خوبی؟!
شهاب : چه عجب آمدی؟! گل ها بهشون دادم آرتین : تو خودت گلی که چشمک زدم تارا : یعنی اون قدری که من از نادیا گل گرفتم از تو نگرفتم شهاببببب شهاب : نادیا دختر گل فروشه، تازه من که برات …
هنوز بررسیای ثبت نشده است.