خلاصه رمان زیر ایوان ماه
زخمهای تنشان را زیر لباسها پنهان میکردند، اما هیچکس نگفت زخمهای روح پنهان نمیشوند. با هر نگاه، با هر کلام، حتی از لای لبخندها بیرون میزدند.بهی،فلور، کاوه و فرهاد، چهار شخصیت اصلی قصه که زخمهایشان آنها را به هم پیوند زده و… میزند.بهی که چند سال پیش خواهرش را از دست داده تمام تلاشش را برای زندگی خواهرزاده ی چهارساله و شوهرخواهرش میکند، کاوه هم که علاقهاش به بهی را در دل مخفی کرده، تمام تلاشش را برای نزدیک ماندن به او میکند اما فلور، خالهی کاوه قرار نیست بگذارد این مسیر برای کاوه آسان بگذرد…خیلی ساده ست، مگه نه؟ آخه این فقط ظاهر ماجراست… زخمها آروم آروم رازها رو رسوا میکنن. به قول بهی: غریبههایی که یکدفعه سر کلهشان وسط زندگی آدم پیدا میشد، آدمهای عادی نبودند.بخشی از رمان زیر ایوان ماه
چند دقیقه پیش رد تماس داده بودم؛ اما ناشناس پشت خط از رو نرفته بود. نگاهم از صفحهی گوشی بالا آمد و بین غریبههای ایستاده و نشسته در سالن چرخید. هنوز هم نمیدانستنم “چرا به این جشن آمده بودم؟” شاید چون فرهاد اجازه نداده بود دنبال تینا بروم و بعد با هم به خانه برویم. من هم باید لحظهها را جوری پر میکردم تا آسانتر بگذرد. باز ترکیب نا آشنای ارقام روی گوشی را دوره کردم. آشناشدن با صدایی ناشناس و بیتصویر، راحتتر از آشنایی با چشم و دهان و تنهای حاضر بود. خرج تمامکردن آن، فشار یک دکمه بود، اما برای رهایی از اینجا باید دنبال بهانه و راههای فرار میگشتم. تماس را وصل کردم و گوشی را کنار گوشم گرفتم. ـ بهی نیکپور؟
انگار یک هیچ از من جلو بود. شاید هم دو هیچ. شماره تماس و اسم و فامیلم را میدانست و… من چی؟ صدای اخمآلودش هم انگار ندیده و نشناخته کینهام رابه دل داشت. برای آشنایی بیشتر با دشم ن ناشناسم کنجکاو شدم. ـ خودم هستم. ـ خوبه. ابروهایم بالا رفتند و لبهایم کمی قوس برداشتند. ـ که خودم هستم؟ سکوت پشت خط قوس لبهایم را بیشتر کرد. از پشت گوشی جرئت آدم برای گفتن حرفهای توی دلش بیشتر میشد.ـ من خا…حرفش را خورد. نفسش در گوشی رها شد و بعد انگار پیچهای صدایش را سفتتر کرده باشد، ادامه داد:ـ مادر کاوه هستم!
صدایش خار داشت. هم خراشیده شده بود، هم میخراشید. چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم تا توی سالن پیدایش کردم. کنار بچههای کموبیش آشنای گروه، پشت بزرگترین میز نشسته بود و پونه چسبیده بهش چیزی را توی گوشش میگفت. مهمانی شام بهدعوت پونه بود. آخرین دانشجوی دفاع کردهی گروه ما و کمی عجیب بود که من هم دعوت شده بودم. ـ الو؟ زمزمه کردم: ـ گوشم با شماست.
ـ میخوام از نزدیک ببینمت. امکانش هست؟
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
هنوز بررسیای ثبت نشده است.