دانلود رمان حفاظت عاشقانه
دانلود رمان حفاظت عاشقانه اثر شهلا خودی زاده.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان حفاظت عاشقانه را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان حفاظت عاشقانه اثر شهلا خودی زاده با ما همراه باشید.خلاصه رمان حفاظت عاشقانه
دنیز دختری زیبا و جسور و متولد شهر استانبول ترکیه است … و قراره با دنیز یه داستان پر ماجرا داشته باشیم … یه داستان متفاوت و شیرین …یه ماجرای عاشقانه… عشق کاوه و دنیز..!ما در محله بشیکتاش (گهواره سنگی) که یکی از محله های قدیمی و شلوغ استانبول بود زندگی می کردیم. کافه رستوران بابا در بازار محلی و در بین تعداد زیادی رستوران کوچک و بزرگ قرار داشت، و بابا ندیم می گفت کیفیت خوب و قیمت مناسب دو اصل مشتری مداری ست که اگر حفظ کنیم بدون شک همیشه مشتری های ثابت خودمان را خواهیم داشت و همین طور هم بود. صبح زود از خواب بیدار می شدیم بابا به بازار می رفت تا سبزیجات
تازه و تخم مرغ روز تهیه کند و من هم به عادت همیشه برای دویدن به ساحل می آن روز به خاطر رویایی که دیده بودم زودتر از خواب برخاسته بودم و دلم می خواست زودتر خود را به ساحل برسانم . موهای بلندم را دم اسبی بستم و کلاه لبه دارم را روی سر گذاشتم . بابا زیر چشمی نگاهم کرد : یه کم زیادی زود نیست؟ همان طور که هندزفری ام را در گوش هایم می چپاندم جواب دادم: می خوام یه مقدار بیشتر کنار ساحل بمونم. ابرویی بالا
انداخت که افزودم: -سر ساعت کافه ام. سیمیت (نوعی نان شیرمال محلی ) هم می خرم. لبخندی زد: -دختر شکمو. چشمکی زدم و از خانه بیرون زدم. آن وقت روز کوچه خلوت بود و هنوز بچه های پرسروصدا از خانه هایشان بیرون نریخته بودند تا محله پر شود از صدای هیاهویشان. مسیر کوچه را گرفتم و تا لب ساحل رفتم. آن وقت صبح کنار ساحل خلوت بود. تنها صدای امواج و مرغان دریایی و کشتی های مسافربری بود که باعث میشد حس تنهایی نکنی…
بخشی از رمان حفاظت عاشقانه
با عجله موهایم را شانه کردم و از همان بالای پله ها گفتم : بابا من بعد از کلاس میام کافه . صدایش بلافاصله رسید : نمی خواد بابا ذاتا اون موقع کاری برای تو نیست . از خدا خواسته گفتم : اکی بابا . پس شاید با فرهان بریم بیرون . باشه دختر . با شیطنت لب گزیدم . پیراهن جدیدی را که همین دیروز از بازار خریده بودم به تن کردم و مقابل آینه ایستادم . چهارخانه سفید و صورتی بود که به پوست روشنم می آمد . جلو دکمه دار بود و یقه انگلیسی و از کمر دامنی کلوش داشت و تا روی زانوانم بود .
یک کمربند مشکی می خورد که روی آن رنگ صورتی حسابی خودنمایی می کرد . بابا همیشه می گوید هر چه قدر پول بدهی همان قدر اش می خوری .بی اختیار یاد نسلیهان افتادم خیلی وقت بود به او سر نزده بودم این جور مواقع او اولین کسی بود که پیراهنم را می دید اما از وقتی فرهان وارد زندگی ام شده بود تقریبا همه ی دور و بری هایم کمرنگ شده بودند . حالا دلم می خواست اولین نفری که مرا در آن پیراهن می بیند فرهان باشد .
چشمان نافذ و جسورش را به شدت دوست داشتم . لب گزیدم و تندی گوشی ام را برداشتم و تماس را برقرار کردم . صدایش ملایم و گرم در گوشم پیچید : جانم چشم آبی ؟ با شیطنت گفتم : یه کارتونی بود که یه خرگوش داشت بهش می گفتن گوش مروارید حالا وقتی این جوری صدام می کنی یاد اون می افتم . مگه نشنیدی ابراهیم می خونه ماوی ماوی ماس ماوی گوزلری منجوق ماوی بی گوردیم عاشیق اولدم بو گلن کیمین یاری ؟
رمانهای پیشنهادی
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
هنوز بررسیای ثبت نشده است.