دانلود رمان سالتو اثر مهدی افروز منش.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان سالتو را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان سالتو اثر مهدی افروزمنش با ما همراه باشید.دانلود رمان سالتو از مهدی افروزمنش
معرفی رمان سالتو
رمان سالتو یک رمان اجتماعی با درون مایههای جنایی و معمایی است. رمان سالتو تمام کلیشه نویسی های معاصر را زیر پا گذاشته است و به سراغ یک موضوع جدید رفته است.با وجود رمان سالتو هنوز هم میتوان به بازار آشفته رمان نویسی امیدوار بود.
رمان سالتو که سبکی واقعگرا و رویکردی اجتماعی دارد، به سراغ ایدهای نهچندان بدیع رفته است؛ اما در دل همان سوژهی بهظاهر ساده و حتی کلیشهای دست به خلق داستانی خوشخوان، تکاندهنده و درخور توجه زده است در رمان سالتو نویسنده یک سری از دردها و تلخیها..و وحشیگریهایی که زیر پوست جامعه هست را با بیانی خاص و جالب به نمایش میگذارد
این رمان با خطی جدا از موج داستاننویسی ایران که به سراغ طبقهٔ متوسط میرود، طبقهٔ حاشیه و فرودست را هدف قرار داده است ..در رمان سالتو هم از دغدغههای ورزشکاران با استعداد و محروم میخوانیم، هم از قشر کمدست و سایهنشین جامعه و هم از باندهای قاچاق مواد مخدر.سالتو حکایت مردمی است که در پستوی تاریک شهر زندگی میکنند، اما زنده نیستند. فشار زندگی و اختلاف طبقاتی دیگر رمقی برای این مردم باقی نگذاشته است.
سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت و بازی پارسا پیروزفر و طناز طباطبایی و علی شادمان اقتباسی از رمان سالتو اثر مهدی افروزمنش است.اگر از عاشقان و دوستداران سریال یاغی هستید و میخواهید بدانید ادامه سریال یاغی چه میشود،ما رمان سالتو را به شما پیشنهاد میکنیم.
خلاصه رمان سالتو اثر مهدی افروزمنش
قهرمان این کتاب پسری 16 ساله به نام «سیاوش» از جنوب شهر تهران است که بدون داشتن مربی و باشگاه حرفهای، یک کشتیگیر نابغه است. او در رقابتهای محلی آنقدر خوب بازی میکند که روزی دو مرد غریبه به نامهای «سیا» و «نادر» سر راهش سبز میشوند تا از او یک قهرمان جهانی بسازند. سیاوش که میخواهد سلطان دنیای کشتی و فرمانروای جهان کوچک خودش باشد، به این دو نفر اعتماد میکند. سیا و نادر، دنیای کوچک و سادهی سیاوش را از او میگیرند و با دسیسه و فرصتطلبی او را وارد دنیای بزرگتر و سیاهتری میکنند.
بخشی از رمان سالتو اثر مهدی افروزمنش
زانوهام میسوخت و سفیدی پام را پشنگههای خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه میکرد و نمیدانستم نگاهش کنم یا نه. نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهمتر غرورم بود و چشمهای قرمزشدهام. یکهو صدایی داد زد «بیا نادر، پیداش کردم؛ این جاست». بم بود و جذاب، از آنهایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشوییِ نمورِ گندگرفتهی یک سالن ورزشیِ زهواردررفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دستشویی را «پیدا»کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پیِ من نمیگشت. چند ثانیهای صدایی نیامد. بعد درِ آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه…» ادامهی جملهاش را خورد و بُهتزده گفت «سیا، این چرا این شکلیه؟» باید سرم را بلند میکردم. با اشکِ چشمهام تار میدیدمشان. دومی مرد چهارشانهی قدکوتاهی بود که موش را به دقتِ یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود، با یک پالتوِ نخودی رنگ و کفشهایی که کثافتهای سقف را مثل آینه نشان میداد. قدِ بلند و موی نقرهایِ کوتاه داشت که بالای صورت کشیدهاش مرتب شده بود. سیا چیزی نمیگفت. دوروبرم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آن جا بودند. نادر دستش را که به بینیاش بود برداشت و آمد سمتم. جلوم چمباتمه نشست، انگار سالهاست میشناسدم دستش را روی شانهام گذاشت و طوری پرسید «مربیت کیه بچه؟» که فکر میکردی مجبوری جوابش را بدهی.
ساعت ۱۰: ۵۰، سهشنبه، شانزده آذرماه ۱۳۷۸. اکسیژن انگار بعد از رد شدن از لولهٔ اگزوزِ ماشینهای اسقاطی به زمین میرسید و قلب من بیخِ دهنم میزد. روی پُل عابرپیادهٔ میدان توحید ایستاده بودم و بازیهای جورواجوری اختراع میکردم؛ اگر سومین ماشینی که از زیر پُل رد بشود رنگ روشنی داشته باشد یعنی که نادر و سیا میآیند؛ اگر پنجمین ماشین پیکان باشد کُل داستان رؤیایی بیش نبوده؛ یا اگر رانندهٔ چهارمین ماشینی که از ستارخان توی چمران میپیچد دختر باشد، من امروز نادر را دوباره میبینم.
زیر پام ماشینها و دستفروشها مثل گُنگها اینطرف آنطرف میرفتند؛ شریک در یک سردرگمی دستهجمعی، یک هدفمندی بیهدف در دِل خیابانهایی که هر کدام در جهتی میدانِ بیمیدان را تکهپاره میکردند. خیابانهایی که آدمها در آنها رشد میکنند، کُشته میشوند، بههم میرسند، عاشق میشوند و گاهی فارغ. خیابانها، این پیوستهترین اتفاق زندگی بشر.
دو دقیقه مانده به یازده خودم را کشیدم پایین، اتفاق در شرف وقوع بود. از شش صبح منتظرش بودم، همان وقتی که با حسن، سمیه، فاطمه و مریم رسیدم سرِ چهارراه.
شب قبلش همهچیز را برای مریم تعریف کرده بودم. روی ریل تهران اهواز نشسته بودیم.
«نمیدونی چه ساک خوشگلی بود؛ عینِ اون تولهسگکوچیکه که کنارتون ول میچرخید نرم بود.»
«ماشینشون چی بود؟»
«از این ماشین باکلاسها… یهبار میگم سوارت کنن، صندلیش مثل پنبه بود، توش که میشستی…»
«داوود رو چیکار میکنی؟»
«نمیدونم. اگه تو وایسی جام شاید نفهمه.»
رمانهای پیشنهادی
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
راهنمای دانلود
- تمامی لینک های دانلود بصورت مستقیم هستند.
- درصورت وجود مشکل در لینک دانلود رمان ها ، در بخش نظرات اطلاع رسانی کنید تا مشکل رفع گردد.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.