رمان یادگاری از گذشته
دانلود رمان یادگاری از گذشته اثر فاطمه غفرانی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان رمان یادگاری از گذشته را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود رمان یادگاری از گذشته اثر فاطمه غفرانی با ما همراه باشید.
خلاصه رمان یادگاری از گذشته
در خلاصه رمان یادگاری از گذشته آمده است ما را دنبال کنید با یکتا شکیبا که خاطرات دردناکی از ۱۲ سالگی و معلمش دارد، در سن ۲۷ سالگی با حمایت خانواده و استاد روان شناسش به آرزوی خود یعنی تاسیس آموزشگاه زبان می رسد، اکنون تصمیم سفر به تهران دارد و باید با واقعیت زجر آور گذشته و زندگی اش رو به رو شود . صدای جیغ و فریاد می آمد. زنی با فریاد خدا را صدا میزد و مرد رانندهاز امام رضایش مدد می خواست. دخترکی در ماشین خواب بود که با خوردن سرش به سقف ماشین چشم باز کرد. دخترک، پدرش را دید که دو دستی فرمان ماشین را چسبیده و به این طرف و ان طرف می چرخاند و ماشینی که هواپیما وار پرواز می کرد. دخترک خواست جیغ بزند اما نفهمید چه شد که خود را بیرون از ماشین و روی سنگ ریزه های کنار جاده یافت. دخترک شوک زده بود. نفهمید چه شد که فقط او بود و سرما هوا و گرمی آتش … وقتی به خود آمد که دیگر صدای جیغ و فریاد ها نمی آمد. فقط صدای آتش بود که لحظه به لحظه بیشتر زبانه می کشید و شعله سرخش گسترده تر می شد.
بخشی از رمان یادگاری از گذشته
کاغذ را گرفت .از مرد تشکر کرد و بیرون آمد. به ارتفاع ساختمان قدیمی اداره نگاه کرد امروز صبح که زنگ زدند و خبر آمده شدن مجوز را دادند، از خانه تا اینجا را پرواز کرده بود به کاغذ سفید رنگی که حال بالای ان با نام خدا مزین شده بود و پایین تر عکس پرسنلی اش جا خوش کرده بود لبخند زد . آنقدر در چند ماه اخیر درگیر گرفتن این مجوز بود که برنامه های بعدش را از یاد برده بود . مسخره بود اما حتی در خواب و رویای هر شبش نیز دختر صورتی پوشی را می دید که کاغذ به دست از در اداره بیرون می اید . حس پرنده محبوس در قفسی را داشت که پس از چند سال در قفس را برایش باز کرده اند و او پرواز کردن را از یاد برده. همان قدر هیجان زده بود . حالا آرزوی چندین ساله اش ان قدر به نظرش نزدیک می امد که با بالابردن دستش میتوانست او را بگیرد و . به خیابان اصلی رسید هنوز یزدان نیومده بود و گرما شهریور توی ذوقش میزد. ناخوسته اخمی بر صورت نشاند و لبخندش را فروخورد . گوشی اش را در آورد شماره یزدان را گرفت که با بوق دوم قطع کرد . ظاهرا نزدیک بود . چند دقیقه بعد، ماشین یزدان را از دور دید که به این سمت می آمد . سوار ماشین شد و نفسش را بیرون داد .
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.