بخشی از دلنوشته دلواره اثر پرنده سار:
چشمها! در رابطه چشمها خیلی مهم هستند… یک پلک زدن، یک نگاه گرفتن، هزار و یک معنا میدهد؛ فقط نمیفهمم، من آن همه خیرهات شدم، تو از نگاهم هیچ برداشتی نکردی؟ مدت دوری از تو را نمیدانم چه گونه بیان کنم؛ دو هزار و چهارصد ماه یا دویست سال یا دو قرن… یکا ندارد انگار؛ ولی عجیب نیست که آدمها به این همه زمان میگویند دو روز؟! این جیرجیرکها هم دنیایی دارند؛ خیلی شیدا و شیفتهاند. شب تا صبح فقط یک ترانه را تکرار میکنند… واقعاً چه دلیلی دارد تکرار یک تکراری شده؟ این ترانه جز دوستت دارم است؟ ***
انسان خودکشی کرد! چند صد سال قبل که ساعت اختراع شد و آدم در هر لحظه تاخیر، مرد… پا که درد کند، استراحت خوبش میکند؛ سر که درد کند، خواب خوبش میکند؛ اما قلب که درد کند… اما قلب که درد کند… ***
هی لبخند، لبخند، لبخند… یعنی عروسکها خسته نمیشوند؟ اینقدر عاشقاند؟ پس چرا من که عاشق شدم،
لبخندم پر کشید؟ به پیراهنت که عطرت را همیشه در تارِ و پود خود دارد، به کش مویت که دور موهایت پیچیده،… حسودیام میشود شهر من، تلاقی نگاهمان است؛ مبادا نگاه بگیری و دشمنان را به شهر سبزمان ..فراخوانی …چه بیاندازه من این متن کوچولو را میستایم *** حال غریبی میتواند باشد؛ در پارک کوهستانی حوالی شهر، جایی که تو آن را پیشنهاد کردی. با تاکسی پرایدی که تر، تر میکرد و رانندهاش سیگاری بود. عطر تو و بوی آن سیگار، چه …متناقض بودند کرایهمان را من خواستم حساب کنم؛ با آن که کل موجودیام دو تراول پنجاهی .بود. تو ولی مخالفت کردی و دو اسکانس دوهزار تومانی به راننده دادی ناراحت شدم و گفتی حالا صبر کن، بیحساب میشیم! و من صبر کردم تا .بیحساب شویم. میدانستم که بیحساب میشویم
هنوز بررسیای ثبت نشده است.