دانلود رمان منِ دیگر اثر معصومه شهریاری (آبی).در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان منِ دیگر را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان منِ دیگر اثر معصومه شهریاری (آبی) با ما همراه باشید
بخشی از رمان منِ دیگر
گرم بود، گرم! این تنها چیزی بود که اون لحظه کل مغز و فکرش رو پر کرده بود. گرررم بود! سعی میکرد از زیر سایهی دووجبی دیوار رد بشه، بلکه از نور داغِ خورشید سمج در امون بمونه. همینم باعث میشد که یه جاهایی شونهش به دیوار بگیره. نفسشو دمای هوا سنگین کرده بود. یه لحظه وایستاد و زیر لب گفت: – سگو بزنی هم الان بیرون نمیآد!
با خودش بود. عرق روی بدنش سر میخورد پایین. یه جوری بود که انگار با لباس پریده تو استخر. نگاه به گوشیش کرد. یهکم مونده بود به دو بعدازظهر. ساعت دو بعدازظهر، وسط مرداد! انگار تو گوش چپش آتیش روشن کرده بودن و دودش داشت از گوش راست میزد بیرون و این وسط مغزشم میسوخت! راهم زیادی کرده بود. بهنظر میرسید گرما جاده رو نرم و شل کرده و کش آورده. هرچی میرفت، نمیرسید. هی نمیرسید، هی نمیرسید. ای لعنت بر پدر هرچی جاده و خیابونه! تو این فکرا بود و مدام تو دلش فحش میداد که… بوم! درد توی تنش تیغ کشید. با این حال، تند و سریع، عینهو گربه، چرخید و رو زانوهاش نشست و خرخر کرد تا بپره به طرف که دید دختره زلزل خیرهش مونده. کدوم دختره؟ همونی که نیمثانیه پیش، انگاری که مسیرش تو آسمون بود و باید بالابالاها رو نگاه میکرد تا راهشو گم نکنه، همونطور سربههوا از روبهرو اومده و خورده بود بهش. اونقدری هم محکم خورده بودن بههم که باعث کلهپاشدنش شده بود. اولش شاکی بود. افتادنش به کنار، قشنگ میخواست انتقام دونهدونه قطرههای عرقش رو هم از اون بگیره، اما…
– خانوم… خوبی؟ دختره همچین هاجوواج مونده بود، انگاری عزرائیل دیده بود! با چشمهای ازکاسهدراومده زل زده بود بهش. سرش رو تکون داد. – خانوم… چهته؟! دختره آب دهنش رو قورت داد. بندهخدا کم مونده بود سکته کنه. – مـَ…من… صاف نشست.
– خانوم… چیزی نشده که حالا. بلند شد و سایهش افتاد روی اون.
– پا شو خانوم. چیزی نشده. اما دختره حالا سر بالا گرفته بود و بازم نگاهش میکرد. اخم کرد. اطراف رو پائید. کلاغم پر نمیزد، اما پرسید:
– کسی دنبالت کرده؟ نهخیر، بهنظر میاومد زبونش رو قورت داده! شلوارش رو تکوند. – خانوم پا شو از رو زمین. فاتحهی لباست خونده شد رو سنگفرش. بالأخره از دختره یکی دو تا علائم حیات دید! دید که سری تکون داد و بعد از جا پا شد، البته فسفسکنان، اما بالأخره! روبهروش که وایستاد، یهکمی قدکوتاهتر ازش بود. زبون رو لبش کشید و گفت: – ببخشید.
بعد انگاری جلو جن گفته باشی بسمالله، غیبش زد! اون موند و خیابونی که انگارنهانگار یه آدم بهجز خودش چند لحظه پیش توش بوده. بازم شلوارش رو تکوند و وقتی دوباره مثه عنکبوت به دیوار میچسبید تا تو سایهش راه بره، زیر لب گفت: – غلط نکنم مکگونگالی چیزی بود! لبی کج کرد و درحالیکه به روح پرفتوح خودش درود(!) میفرستاد، راهش رو پی گرفت.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.