دانلود رمان زندگی خصوصی یک زن اثر زینب ایلخانی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان زندگی خصوصی یک زن را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان زندگی خصوصی یک زن اثر زینب ایلخانی با ما همراه باشید.
زینب ایلخانی نویسنده رمان زندگی خصوصی یک زن
زینب ایلخانی داستان و رماننویس توانای ایرانی متولد تیرماه سال 1368 در تهران و متاهل.وی فارق التحصیل رشته مهندسی صنایع است.وی بعد از فارق التحصیلی از دانشگاه با حمایت و تشویق همسرش به علاقه اصلی خود یعنی نویسندگی برگشت.خانوم زینب ایلخانی تا کنون و با وجود درخواستهای زیاد ناشران،رمانی چاپ شده ندارد ولی به گفته وی،خبر های خوبی در راه است.زینب ایلخانی با دو رمان عابر بی سایه و این مرد امشب می میرد به نقطه عطف و رشد در نویسندگی رسید و مشهور شد.
داستان رمان زندگی خصوصی یک زن
با همون خودكار واسم این شعر رو نوشتي؟ واسه من نوشتى؟! هنوز ارغوانت بودم؟ میگن دیگه هیچى مثل قبل نیست… میگن امیرحسین عوض شده، همه چیش فرق كرده! میگن ایران نیستي… بعضى وقتها كه با یه شماره ناشناس شمارهت رو ميگیرم، وقتي ميبینم ماههاست این خط اعلام خاموشي ميكنه باورم میشه همه چیز خاموش شده!
داستان رمان زندگی خصوصی یک زن،یک داستان رئال و واقعی در مورد داستان عاشقی دو جوان به اسم امیر حسین و ارغوان است.داستانی که قصه عشق آنها در همه جا پیچیده است.اما به ناگهان پسر قصه بدون هیچخبر و دلیلی میرود.حالا ارغوان میماند و زخم زبانهای اطرافیان.با قصه زندگی و دلتنگی ارغوان پس از امیر حسین همراه شوید.
این رمان را به چه کسانی پیشنهاد میکینم
رمان زندگی خصوصی یک زن را به طرفداران نویسنده عزیز زینب ایلخانی و دوستداران رمانهای رئال و عاشقانه پیشنهاد میکنیم
قسمتی از رمان زندگی خصوصی یک زن
اعتراف تلخیه اما من هنوز به خاطرههام و اولین هام با تو زندهم…هنوز به خاطر قاتل لحظه لحظه هاي عمرم، زندهم!زندهم و این روزهای مردگی رو با کسی سر میکنم که حساب قهر آشتیهامون دیگه از دستم در رفته…دروغ چرا، در نرفته، خودم رهاش کردم. از وقتی دو دوتام با تو چهار تا نشد، قید هر چی حساب و کتابه زدم! کارگردان که دستور حرکت میده. کلافه از تکرار این صحنه از جام بلند میشم و سمت دیگهای میرم. این تکاپو به وجدم میاره. با صدایی که مخاطب قرارم داده از جا میپرم و توجهم به دختر عینکی پشت سرم جلب میشه.
شما نامزد آقای براتی هستید؟
به اون مرد خسته و عصبی از تزهای کارگردان نگاه میکنم و ناخوداگاه از حالتش خندهم میگیره. لبخند جواب مثبت تلقی میشه و با شوق دست به سمتم دراز میکنه. با خودم فکر میکنم یه همراه از این غریبگی کسل کننده بهتره. دستیار گریمه و کار اولشه. حال و هواش من رو هم سر ذوق میاره و غبار از آرزوهای نسبتا فراموش شده م بلند میکنه. یادم میاد یه روزایی آرزویی جز تو هم داشتم. آرزویی شبیه خالق بودن… آرزویی که با تو شعله ش گر گرفت و با خودت خاکستر شد…
صحبتمون گل میندازه و نتیجه ش میشه شماره و آدرس یه کلاس معتبر نویسندگی. کارگردان که کات میده و نیما صدام میکنه، لپهای دستیار کوچولو گل میندازه. توی دل زهرخند میزنم به چیزی که بقول معروف از بیرون مردم رو سوزونده و از داخل خودمون رو. به سمتش که میرم داره زیر لب فحش و بد و بیراه نثار کل کادر میکنه -چی شده نیما؟ غرولند میکنه و با دستمال مرطوب به جون گریم و صورتش میافته.
یه مشت نخاله دور هم جمع شدن خودشونم نمیدونن چی میخوان ما رو کردن بازیچه! حالم بهم میخوره از این بالتکلیف ها!
از حرفش جا میخورم و از خودم که با این تعریفش شاید نخاله ترین آدم جمعم خجالت میکشم. خجالتم میشه ترحم، خجالتم میشه شرمساری، خجالتم میشه حس بدهکاری و دستمال رو از دستش بیرون میکشم و کمکش میکنم. از اون روز و توی بازار دیگه درست نگاهش نکردم، چشمام پر شده از تو، اما اون فکر میکنه هنوز از رفتار خودش دلگیرم و حالا مات این نیمچه محبت نادر بهم نگاه میکنه و انگار یه کم آرومتره.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.