خلاصه رمان رکسانا
داستان این رمان مانند اکثر داستان های نویسنده م.مودب پور با حضور دو نقش اصلی آغاز می شود که یکی شوخ و بذله گو و دیگری غمگین و ساکت است. داستان از آنجا آغاز می شود که این دو نفر می فهمند عمه ای دارند و در سیر اتفاقات با دختری به نام رکسانا آشنا می شوند و ادامه ماجرا…
رمان رکسانا در ظاهر داستانی مربوط به مثلثی از روابط میان آدم هاست. آدم های تیپ گونه با خصیصه ملودرام های اروپایی که همه چیز از رقابت میان دو شخصیت با خلق و خویی متضاد بر سر عشق آغاز می شود. درونمایه این داستان را شخصیتی به نام «رکسانا» دچار بحرانی اساسی می کند. به طور منطقی این کشمکش تا تاجی باید ادامه یابد که منجر به حذف یکی از اضلاع مثلث شود و یا اینکه عاملی بیرونی ماجرا را بر سر صلح بنشاند. خب برای یافتن نحوه گره گشایی داستان باید به سراغ خود کتاب رفت. اما همه این حدس و گمان های ملودراماتیک که در بالا بدان اشاره شد در سطح ماجرا رخ می دهد. آنچه که داستان «رکسانا» را خواندنی تر میکند نحوه بیان روایت هایی است که مرتضی مودب پور با وسواسی ماهرانه آنها را در دل داستان می گنجاند
بخشی از رمان رکسانا
با پسر عموم, تو ماشین من نشسته بودیم و داشتیم تو یه بزرگراه خیلی شلوغ حرکت می کردیم. من رانندگی می کردم و مانی کنارم نشسته بود و تکیه ش رو داده بود به شیشه بغل و همونجور که آروم آروم میرفتیم جلو، با همدیگه حرف می زدیم . پدر من و مانی, دو تا برادر بودن که همیشه با همدیگه زندگی کردن … همیشه هم با همدیگه شریک بودن … الانم یه کار خونه بزرگ دارن … خونه هامون بغل همدیگه س … دو تا خونه ی دو بلکس بغل هم با حیاط های بزرگ و پرگل و گیاه و درخت که وسط شون دیوار نداره.
من و مانی چند سالی هست که دانشگاه مونو تموم کردیم و تو همون کارخونه کار میکنیم، مادر مانی موقع تولدش فوت کرد و چون باهمدیگه یک سال اختلاف سنی داریم, مادرم اونم شیر داد … عموم بعد از مادر مانی دیگه ازدواج نکرد، زنش رو خیلی دوست داشت. در حقیقت مادر من مانی رو بزرگ کرد و ما دو تا مثل دوتا برادر بودیم. هرجا که می رفتیم و هر کاری که میکردیم با همدیگه می رفتیم و با همدیگه می کردیم، یعنی مانی میرفت و من هم دنبالش … یه خورده شیطون بود اما اقاو مهربون و فداکار!
هنوز بررسیای ثبت نشده است.