دانلود رمان سمفونی مردگان عباس معروفی
دانلود رمان سمفونی مردگان اثر عباس معروفی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان سمفونی مردگان را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان سمفونی مردگان اثر عباس معروفی با ما همراه باشید.
معرفی رمان سمفونی مردگان
سمفونی مردگان رمان بسیار ستوده شده عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش می کشند و در جنون ادامه می یابند، در وصف این رمان بسیار نوشته اند و بسیار خواهند نوشت.سمفونی مردگان کتابیست بسیار تراژدیک و غمانگیز اما بسیار زیبا و عالی که برای همیشه در ذهن خواننده باقی خواهد ماند.
نوع روایت معروفی در سمفونی مردگان منحصر به فرد است. راوی داستان چندین بار عوض می شود و هر بار داستان از دید یک شخص متفاوت بیان می شود. در هنگام خواندن متن رمان سمفونی مردگان شاهد بازگشت به گذشته در زمان حال هستیم، شاهد عوض شدن مکان هستیم و مدام فضا عوض می شود
از رمان سمفونی مردگان در حدود نیم میلیون نسخه به فروش رفته است و این کتاب به زبان های آلمانی – انگلیسی – ترکی استانبولی – ترکی آذری و کُردی ترجمه شده است.قلم شیوای عباس معروفی داستان را از بطن جامعه ما در آورده که بگوید مواظب آیدین هایمان باشیم.
شاید سمفونی مردگان به ظاهر فقط یک رمان باشد، اما در باطن زندگی تک تک ما را با کمی تفاوت شامل می شود. مواظب آیدین های اطرافمان باشیم که براستی که جهل قلدر است.
خلاصه رمان سمفونی مردگان
سمفونی مردگان داستان زندگی یک خانواده است که در اردبیل در اواخر سلطنت رضا شاه زندگی می کنند. کتاب از چهار فصل تشکیل شده که هر فصل از زبان یک راوی نقل می شود. پدر خانواده «جابر اورخانی» مغازه آجیل و خشکبار فروشی در بازار اردبیل دارد. بچه هایش به ترتیب یوسف، آیدین و آیدا ، و اورهان هستند که دخترش آیدا، با آیدین دوقلوست. اورهان که بیشتر از سایرین به پدر در اداره مغازه کمک می کند، مورد علاقه اوست و مادر آیدین را بیش از فرزندان دیگرش دوست دارد.
آیدین علاقه بسیاری به درس و مطالعه دارد و اورهان بیشتر به کسب و کار علاقمند است . منزل خانواده اورهانی نزدیک پنکه سازی لرد قراردارد. با اوج گیری جنگ جهانی دوم، دولت روس به بخش های شمالی کشور از جمله آذربایجان حمله هوایی می کند و چتر باز پیاده می کند . این مسئله موجب بروز هرج و مرج در شهر می شود . آشفتگی و ناامنی و کمبود ارزاق، بویژه نان در شهر حاکم می شود.
جابر دوستی دارد به نام ایاز که پاسبان است . جابر در بیشتر امور زندگی ایاز را طرف شور و مشورت قرار می دهد . یوسف که در این زمان یک پسر بچه است، تحت تاثیر فضای جنگی حاکم بر شهر در خانه، ادای سربازها را در می آورد مخصوصاً محو تماشای چتر بازها می شود . یک روز هم به تقلید از چتر بازها، چتر بزرگ و سیاه پدر را برمی دارد و با آن از بام خانه پرواز می کند . اما در اثر سقوط از پشت بام، یوسف به نوعی عقب افتادگی دچار می شود .
قوای تکلم و شنوایی اش به مرور از بین می رود و چیزی می شود بین آدم و حیوان که مدام می بلعد و خود را کثیف می کند . ایاز که به شدت طرفدار رضا شاه است از کناره گیری او از سلطنت به نفع پسرش، به گریه می افتد و جابر را نیز به گریه می اندازد . در خانواده، اورهان و یوسف کم کم با پدر در اداره مغازه کمک می کنند، اما آیدین علاقه ای به کار آجیل فروشی ندارد .
بخشهایی از رمان سمغونی مردگان
تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش را گرفته بود. چقدر انسان تنهاست. مثل پر کاه در هوای طوفانی.
نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازهی من دوست داشت؟آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتنِ او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پُر میشود، جوریکه نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود…
پدر نماز وحشت خواند، و بعد که هوا گرگ و میش شد، بیآنکه با کسی حرف بزند به حیاط رفت. در زیرزمین را با لگد گشود و درست در لحظهای که خورشید از تیرگی درآمد، آن اتاق را با تمام اثاثیه و کتابهایش به آتش کشید. بعد روی لکۀ سیاهی که کنار حوض از ماهها پیش مثل عنکبوت سیاه لش خود را پهن کرده بود، قدم میزد و میگفت: «این روح شیطان است که دارد میسوزد.»
غروب پیش از تاریک شدن هوا آیدین آمد .خانه در سکوت غمانگیزی فرو رفته بود. گویی یکی از افراد خانواده مرده است و دیوار ها راز مرگی را پنهان نگه میدارند.
سالها بعد هنگاهی که آیدین اینروز را به یاد میآورد به مادر میگفت: «خیلی غمانگیز بود.»گفتم: دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر میکند، آدم زودتر به بیرون پرت میشود.
گفت: بله. آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهاییاش را میفهمد.
گفتم: پس چه باید کرد؟
گفت: تحمل و سکوت.
گفت: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست. چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.بچه گربه ای که در ناودان آن سر حیاط همراه یخ کش آمده، دو ماه است که مدام دارد کش می آید. دیگر حالش نیست که بگویی یکی بیاید بندازدش پایین. هیچکس حال روشن کردن بخاری ها را ندارد. آجرهای هفت و هشت بالای دیوارها یکی یکی می افتند. انگار که ساختمان سرما خورده باشد. کسی جارو نمی زند، مهمان نمی آید.
اتاق ها بی اثاثیه بزرگ جلوه می کنند و انعکاس صدای پای آدم بر مغز چکش می زند.
صدای نفس لمبر می خورد.
حتی دیگر جرات سرفه کردن هم نداری، انگار در مغز خودت می پیچد و می پیچاندت.
فقط از آن همه هیاهو و همهمه، کلاغ های کاج مانده اند که چاق تر و پیرتر روی شاخه ها جا به جا می شوند و با صدای دریده شان می گویند: برف، برف…عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا، در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود.
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.