دانلود رمان دست هایم حافظه دارند رهایش
دانلود رمان دست هایم حافظه دارند اثر محرابه سادات قدیری (رهایش).در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان دست هایم حافظه دارند را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان دست هایم حافظه دارند اثر محرابه سادات قدیری (رهایش) با ما همراه باشید.
خلاصه رمان دست هایم حافظه دارند
کنعان درگیر در مشکلات خانوادگی و مالی، اسیر گذشته و خاطره ی زخمی که به روحش آسیب رسونده، در اوج مشکلات هجوم آورده به زندگی حالش، فرصتی برای گریز از موقعیت خسته کننده ی زندگیش پیدا می کنه. اما هر فرصتی فرصت مناسب نیست و هر راه گریزی، راه گریز یا شاید هم… این رمان داستان زندگی سه پسره، سه برادر که زندگیشون به وجود هم گره خورده و البته شخص آشنای غریبی که منبع اصلی مشکالت این سه برادره.
کنعانم و کنعان یعنی صبور، بردبار و شکیبا! کاش پدر از روز اول اسمم رو عصیان می گذاشت! کاش به جای این همه صبوری، این همه تحمل، کمی و فقط کمی یاغی بودم! کاش کمی یاغیگری بلد بودم!
بخشی از رمان دست هایم حافظه دارند
مگه نگفتم بمون تا من بیام؟سرمو بلند کردم و خیره شدم به قیافه ی طلبکارش! سری به دو طرف تکون داد و گفت:هان؟ ! چیه؟ ! حرف های منو نمی فهمی؟ نمی شنوی؟ دوست داری بشنوی و نمی شنوی؟ دوست داری بفهمی و نمی فهمی؟ گفتم من خودمو تا ظهر می رسونم! حیف که ساعتی نبود که بخوام با نگاه کردن بهش متوجه اش کنم که اghن دو ساعتی از ظهر گذشته. بی حرف سرمو انداختم پایین و مشغول کارم شدم. یه خرده تو سکوت نگاهم کرد، بعد پرسید: کسرا نیومده؟ دلخور بودم و وقت دلخوری حوصله ی جواب دادن، حرف زدن و حتی حرف شنیدن نداشتم.
با سر جواب منفی دادم و دست بی حس بابا رو آوردم باgh و شروع کردم به لیف مالی کردن. اومد جلو، دست گذاشت رو شونه ام و گفت: بیا برو بیرون باقیشو من انجام می دم. خسته بودم. تازه از شیفت برگشته بودم! از ساعت 51 شب قبل که رفته بودم کارخونه تا دم ظهر که برسم یه کله ایستاده بودم و نیومد کبریا، عمل نکردن به قولش و پشت گوش انداختنش کghفه ترم کرده بود.
بی توجه به حضورش وسط اون حموم گرم که شر شر عرق رو همراه با قطره های آب از سر و صورتم سر می داد مشغول شستن بابا شدم. دستم رو گرفت، لیف رو از دستم کشید و با لحن محکمی گفت: بیا برو بیرون بچه! اه! خودم حوصله ندارم، اخم و تخم اینم باید تحمل کنم! برو بگیر یه خرده بخواب از این گنددماغی در بیای بعد بهت می گم کجا بودم که دیر اومدم
! هه! حوصله ی پوزخند زدن هم نداشتم! کجا بود؟ ! چه اهمیتی داشت؟ ! مهم این بود که قول داده بود صبح زود بابا رو حموم کنه و باز طبق معمول زیر قولش زده بود. باقی کارو سپردم بهش، پا گذاشتم تو رخت کن حموم خونه قدیمیمون، با حوله سر و صورت و پاهامو خشک کردم و شلوارکمو پوشیدم. برگشتم سمتش و گفتم: گربه شورش نکنی ها! اگه حوصله نداری بگو …
یه چشم غره بهم رفت که باعث شد ساکت شم. راه افتادم سمت راهروی بین هال و سرویس بهداشتی و در همون حال گفتم: ناهارشم نخورده!
دیگر رمانهای محرابه سادات قدیری (رهایش)
- رمان هست های نیست
- رمان میان لاشه ایستگاه متروکه
- رمان خزان خنده های خزر
- رمان بادها مسیر دیگری دارند
- رمان هجوم وهم بیابان ها
- رمان حسرت
رمانهای پیشنهادی
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
راهنمای دانلود
- تمامی لینک های دانلود بصورت مستقیم هستند.
- درصورت وجود مشکل در لینک دانلود رمان ها ، در بخش نظرات اطلاع رسانی کنید تا مشکل رفع گردد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.