دانلود رمان پانیذ نیمه شب آمد از سیده غزاله وکیل.در این بخش از سایت کافه نویسندگان رمان پانیذ نیمه شب آمد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود رمان پانیذ نیمه شب آمد با ما همراه باشید.
خلاصه رمان پانیذ نیمه شب آمد
دربارهی دختر جوانی است که نیمه شب از یک مهمانی میگریزد اما این همه ماجرا نیست.پانیذ گیج بود و نمیدانست چه مدت است که روی این میز به خواب رفته است، آخرین چیزی که به یاد میآورد این بود که با شیرین توی تراس ایستاده بودند پریشان و مبهوت روی صندلی نشسته بود و با دقت به صداهایی که میشنید، گوش میداد. چیزی درونش به جنب وجوش افتاده بود تنها چیزی که در این لحظه درک میکرد این بود که باید فرار کند با سختی از جایش بلند شد سرش گیج میرفت نمیدانست باید چه کار کند چند بار با وضعیتی مسخره دور خودش چرخید و تلوتلوخوران خودش را به نردههای فلزی تراس رساند و ارتفاع تراس تا زمین را نگاه کرد طبقه چهارم بودند زمین جلوی چشمش دور و نزدیک میشد، صدای ضربهای به درب اتاق را شنید ترس همه وجودش را گرفت بدون فکر و تصمیمی با حرکتی سریع خودش را از نردهها آویزان کرد و تاب خورد و تاب خورد و همزمان با باز شدن درب تراس خودش را به درون تراس طبقه پایین پرتاب کرد و محکم به دیواره و کف تراس پایینی برخورد کرد تمام تنش درد گرفت و بیاختیار اشکهایش جاری شد و همزمان با افتادن او صدای مرد بسیجی از تراس طبقه بالا آمد که با صدای بلندی گفت: کسی اینجا نیست.
بخشی از رمان پانیذ نیمه شب آمد
هوای آپارتمان شیرین از دود سیگار و قلیان سنگین و خفه بود و بوی بدی میداد بهسختی میشد در آن هوا نفس کشید ، حرکات سریع و رنگارنگ رقص نور چشم را خسته کرده و میزد، پانیذ بیحال روی مبل افتاده بود سردرد شدیدی داشت ، صدای بیس دار موسیقی تند دی جی همچون پتکی به سرش میکوبید از صدای صحبت همزمان و قهقهههای مستانه مهمانها بهجز همهمهای نامفهوم چیز بیشتری نمیشنید . میدانست باید بلند شود و تا تمام محتویاتت معدهاش را بالا نیاورده از محیط آپارتمان خارج شود. با تلاش زیادی از جایش بلند شد و بهسختی راه خودش را از میان جمعیت باز کرد چند مرتبهای به دیگر مهمانها برخورد کرد و یکی دوبار نیز کسانی که نمیشناخت دستش را گرفتند اما پانیذ با تندی دست آنها را پس زد و به هر سختی بود خودش را به اتاق خواب صاحبخانه رساند و از میان انبوه مانتوها و شال- هایی که روی تخت انباشته شده بود مانتو و شال خودش را پیدا کرد و برداشت در حال پوشیدن بود که صدای شیرین را شنید که میپرسید می خواهی بروی پانیذ؟ پانیذ به سمت صدا برگشت، شیرین در ورودی درب اتاق ایستاده بود و دست راستش را به لبه کرم رنگ درب تکیه داده بود. پانیذ گفت : سرم درد می کند احساس می کنم که می خواهم بالا بیاورم باید بروم به حیاط و کمی هوای تازه استنشاق کنم .شیرین گفت : نباید با این حالت به حیاط بروی، زیرا با این حالی که تو داری هم خودت به دردسر میافتی هم ممکنه است باعث لو رفتن مهمانی بشوی. پانیذ گفت : خیلی دیر وقت شده ، باید برم بچهام را از خانه دوستم بیاورم. شیرین گفت : کدام بچه !! تو که ازدواج نکردی پانیذ گفت : مزه نریز ماکان بچهی بهار را میگویم یک، دوماهی می شود که او را نزد من گذاشته و خودش رفته جایی شیرین با شیطنت پرسید : کجا رفته که بچهاش را دوماه است که نزد تو گذاشته ؟؟؟ ها؟؟؟
هنوز بررسیای ثبت نشده است.