خلاصه دلنوشته سیاه بازی از خط سیاه :
چه بازی دارد نگاهت،با تلاطم و بیقراری دریای توفانی؟
لختیه سیاهی نگاهت به جنون حیوانگونه ای میکشانم که گویا هرگز آدم
نبودم!
چه سیاه بازی دارد نگاهت با هوای این
روزهایم؟!
بخشی از دلنوشته سیاه بازی اثر خط سیاه:
این روزها غریبانه بودن تکرار ل*بهای سردم شده!
ماندم من غریبه شده ام؟!
یا دیگران مرا غریبه میخوانند؟!
غریب شدم در تکرار بی پایان شب هایم،
غریب در نگاهت،
در نامم،
در تفکرات و خیالاتم؛
چه سمفونی تلخی است را*بطه ی من و شب هایم!
***
سایه ها، سایه ها اشکال غریبی هستند.
نه با تواند، نه با دیگران.
تنها، ولی پر از تاریکی
و سیاه بازیه روزهای آفتابی!
***
روزی خواهد آمد که دیگر طنین خنده هایم، پژواک روحتان نخواهد شد.
روزی فرا میرسد که دیدار ما، تنها به سنگی سرد و سخت وابسته میشود.
روزی که تو، گرهی دستانت را به دیوار بینمان بکوبی
و من، دستم را بیاورم بالا که دستت را بگیرم و
به خاک برخورد کند!
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.