رمان زعم و یقین نویسنده سایه مولوی

دانلود رایگان pdf رمان زعم و یقین نویسنده سایه مولوی
دسته‌بندی‌ها: , , تاریخ به روز رسانی: 1 آگوست 2025 تعداد بازدید: 8 بازدید
اطلاعات اثر:
  • ناظر:هانی بهادری
  • ویراستاران:دیوا لیان، سایا، هانی بهادری
  • طراح جلد:پالز‌
  • کپیست:آشوب دلها
گزارش مشکل دانلود
  • جدیدترین آثار
  • برترین آثار از برترین نویسندگان
  • خرید مطمئن
  • نشر قانونی آثار نویسندگان
  • مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

رایگان!

امتیاز دهید

در این بخش از سایت کافه نویسندگان، رمان زعم و یقین  را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم سایه مولوی با ما همراه باشید.

 

خلاصه:
یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی، حقایق پنهان و مشکلات زندگی.
برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود.
حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟!

بخشی از اثر:
ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفس‌نفس افتاده و عرق سردی به تنش نشسته بود. خطر از بیخ گوششان گذشته‌ بود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگر از سر راهش کنار نرفته ‌بود، چه‌ می‌شد؟! پرهام را با دستان بی‌جانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آن‌موقع برای پرهام چه اتفاقی می‌افتاد؟ آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش می‌رفت و می‌آمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ می‌کرد. فکرهایی که دعا می‌کرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد، یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود، حالا فقط می‌خواست باور کند که فکرهایش درست نیست، که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی‌ که قصد زیر گرفتنشان را داشت، از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند، سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتی‌اش روشن نمی‌شد. با شتاب و دست‌هایی که می‌لرزید، شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند، انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند:«این‌بار رو خودم خواستم از دستم در بری؛ ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمی‌خواد یه روز که داداش کوچولوت رو می‌بری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره، جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمه‌اش تنها ترس بود که به جانش می‌ریخت. دستی به صورتش کشید، به‌هم ریخته بود و وحشت‌زده! شماره‌ی داوودی را گرفت. باید حرف می‌زدند؛ باید با او صحبت می‌کرد، باید راضی‌اش می‌کرد که کمی وقت به او بدهد. باید می‌گفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهارساله زیادی ظالمانه است.
– الو… .
صدایش لرزید.
– س… سلام.
داوودی با تمسخر گفت:
– پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری.
با من‌و‌من گفت:
– بهم… بهم وقت بده.
می‌توانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشانده ‌بود را بشنود.
– بهت که گفته بودم بخوای من رو بازی بدی، منم بد باهات بازی می‌کنم خانوم کوچولو. این تازه یه چشمه‌اش بود!
بغض به گلویش نشست. برادر کوچکش نباید به‌خاطر او آسیب می‌دید، نباید!
– خواهش می‌کنم.

لینک دانلود رمان زعم و یقین
نقد و بررسی ها

نقد و بررسی وجود ندارد.

افزودن نفد و بررسی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط
سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.

ورود به سایت