خرید و دانلود رمان مرد پری خوان از سما سعیدی نیا.این رمان تنها در مجموعه کافه نویسندگان توسط فروشنده ثمین سعیدی نیا به فروش میرسید.برای معرفی و خرید این رمان زیبا با ما همراه باشید.
خلاصه رمان مرد پری خوان از سما سعیدی نیا
“من فقط برای خودم، هیولا بودم .. برای آمین هیولا بودم .. برای ثمین، فرناز، بابا ! .. پری، دیو دو سر بود برای همه ولی .. جلوی امیرحسین کم میآورد .. جلوی مامان کم میآورد .. دیو، جلوی دو عزیزش، پری بود و بس ..” تقدیر، اسم دهان پرکنی است برای اتفاق هایی که دوست نداشتیم بیفتد و افتاد جلوی پایمان. پری هم چاره ای نداشت جز اینکه بپذیرد تمام اتفاقاتی که افتاد، دست سرنوشت بود .. هرچند تلخ، هرچند دور از ذهن ولی .. لااقل ته قصه میدانی که آن روز اگر دلت را دودستی تقدیمش نمی کردی چه میشد .. حتی اگر عشق آن پسر قدبلند لاغراندامی باشد که در یک روز سرد پاییزی کادوی تولدت را جلوی چشمت می گیرد و از خجالت فرار میکند و میدود و “این چیه؟” گفتنت در دهانت می ماسد.
بخشی از رمان مرد پری خوان از سما سعیدی نیا:
از روی صندلی بلند شدم و پشت سر آمین ايستادم .. سیل جمعیت به سوی در میرفت و در طلب روشنايی بود .. مثلِ من .. مثلِ تمامیِ من هايی كه در سراسرِ ايران بود .. در سراسرِ جهان .. منهايی كه به دنبال روشنايی بودند و نمیيافتند .. مثلِ پریدخت حكمت كه بین صندلیهای سالنِ بزرگِ تئاتر ايستاده و خیره به پرتوهای نوریست كه از بین بدن آدمها رد میشود و به صورتش شلاق میزند .. آمین به عقب تلو خورد و پايم را لگد كرد .. چشمانم را بستم .. برگشت و نگاهم كرد ..
آمین ــ وای ببخش پری .. اين پسره هولم داد .. بالاخره سالن خالی شد .. و پریدخت به روشنايی رسید .. دست راستم را سايه چشمانِ مشكینم كردم .. ثمین با كاتالوگی كه دستش بود خودش را باد میزد و فرناز از دور با يك آب معدنیِ بزرگ به سمتمان میآمد ..
فرناز ــ بیا .. آمین اين لیوانهارو بگیر تا براتون آب بريزم .. لیوان اول را به دست من داد و به ترتیب، ثمین، خودش و آمین .. به ترتیبِ میزان حساب بردنش از هركس .. البته اين را آمین میگفت .. كه من قبول نداشتم .. من فقط برای خودم، هیولا بودم .. برای آمین هیولا بودم .. برای ثمین، فرناز، بابا ! .. پری، ديو دو سر بود برای همه ولی .. جلوی امیرحسین كم میآورد .. جلوی مامان كم میآورد .. ديو، جلوی دو عزيزش، پری بود و بس ..
آمین ــ از اين به بعد هرجا تئاتر رفتید منم میام! به شرط اينكه .. ؟ ثمین پوزخندی زد و گفت: به شرطی كه گوينده ی “شمس” توی همین تئاتر، گوينده ی بقیه هم باشه!
آمین خودش را بحالت غش زد و گفت: وای صداش خیلی مرگه! لبهی پلاستیكیِ لیوان را به چانهام فشردم و گفتم: صداش آشنا بود .. فرناز كه سهمِ آخر آب را به زور از دست آمین گرفته بود و بطریِ به آن بزرگی را جلوی دهانش ، گفت: گويندهی راديوئه ..
آب باقی مانده لیوان را سركشیدم .. گوشی توی جیبم لرزيد .. بیرون آوردم و لیوان را از دهانم دور كردم .. قطره آبی از لب پائینم چكید ..
ــ جانم مامان؟
ــ كجايی؟
نفس عمیقی كشیدم .. پشتم را به آن سه كردم و كمی دور شدم ..
ــ سلام بابا ..
ــ علیك سلام! باالخره جواب دادی! كجايی؟
ــ گوشیم قبلش توی كیف ثمین بود .. متوجه نشدم .. همین الان از تئاتر بیرون آمديم ..
ــ تا يك ربع ديگه خونهای .. “چشم” گفتنم نصیبِ بوقِ ممتد شد .. “باشه” هم قبول نبود .. فقط چشم راضی میكرد مردی را كه محبتش نصیب هیچكس نشد جز امیرحسین ..
کافه نویسندگان –
عرض خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز
فاطیما –
عالی بود.ارزش خوندن داره واقعا