رمان ابرها نمی‌میرند اثر Meria

رمان ابرها نمی‌میرند اثر Meria
دسته‌بندی‌ها: , تاریخ به روز رسانی: 4 تیر 1402
اطلاعات اثر:
  • دسته بندی:داستان و رمان
  • عنوان:ابرها نمی‌میرند
  • نویسنده:Meria
  • ژانر:عاشقانه، اجتماعی
سوالی دارید؟
  • جدیدترین آثار
  • برترین آثار از برترین نویسندگان
  • خرید مطمئن
  • نشر قانونی آثار نویسندگان
  • مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

رایگان!

4.7/5 - (13 امتیاز)

دانلود رمان ابرها نمی‌میرند اثر Meria.در این بخش از سایت کافه نویسندگان، رمان ابرها نمی‌میرند اثر Meria را برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم. برای دانلود رمان ابرها نمی‌میرند اثر Meria با ما همراه باشید.

خلاصه رمان ابرها نمی‌میرند اثر Meria

قصه ها از جایی شکل میگیرند که روزمرگی بیصدا رخت جمع میکند و یک اتفاق میروید. یک بیماری لاعلاج که زندگی پزشک جوان را درهم میپاشد، او حال باید در کسوت یک بیمار، چگونه زیستن را یاد بگیرد. در این جدال گاهی بیرحمانه از دست میدهد و گاه لبخندی رخ میگشاید.

با خودم فکر میکردم گاهی مبتلا بودن اون قدری که به نظر میاد بد نیست، میتونه شروع یه قصه باشه، از اون قصه هایی که هیچکس نمیتونه پایانش رو حدس بزنه.
قصه هایی که با هر دم و بازدم احساس میکنی به صفحه های آخرش نزدیکتر میشی؛ ولی تو نمیخوای تموم بشه، نمیخوای آخرین کلمه رو ببینی، نمیخوای برسی به
نقطه پایان؛ چرا؟ چون میترسی، یه ترس جدید! متفاوت تر از تموم ترسهایی که تا حالا تجربه کردی.

 

بخشی از رمان ابرها نمی‌میرند اثر Meria

-کجا میری دکتر جان؟ گلی ناز عصرونه گذاشته!
دستم را بلند کردم.
-میرم دنبال ابرها.
دوباره صدای خندهاش بلند شد. پیرمرد با همان خندههایش زنده بود.
کفشهای قهوه ای رنگم را لای گل ولای فرو میبردم و سمت ناکجا قدم
برمیداشتم. همین دور شدنها آرام ترم میکرد، حقیقتی که مثل خوره به جانم
افتاده بود، مثل همان پرندگان روی جوی آب یخ زده پر می کشیدند تا زمان دیگری
که مهیا شود و نوک زدن به مغزم را از سر بگیرند.
پدرم افسانه ای را تعریف میکرد که در آن ابرها مردان قدرتمندی بودند که اجازه
نمیدادند آسمان و زمین یکی شوند و زندگی به پایان برسد، میگفت هر وقت کسی
ابرها را نبیند قرار است زیر فشار آسمان و زمین جان بدهد، این را درست زمانی
برایم تعریف کرد که به خاطر بارش باران و وجود ابرها اردوی مدرسه تعطیل شده
بود، آن زمان قصدش این بود که مرا از نفرتی که به ابرها داشتم برهاند؛ اما
نمیدانست زمانی همین افسانه هم مرا میترساند.
آنقدر از ویال دور شدم که به زمین های کشاورزان رسیدم، زمستان زمانِ شخم زدن
زمین ها بود.
-آقای دکتر هوو!
سرم را بلند کردم تا مبدا صدا را پیدا کنم، صدا از سمت مردی میانسال سوار بر
تراکتور بود! با پیراهنهای بافته شده و ریش بلند مشکی رنگ مشکی میشد او را
شناخت. مُراد بود، همان مرد چهل سالهای که سه پسر و یک دختر داشت، هر وقت
او را میدیدم به این فکر میکردم، که من در چهل سالگی کجای دنیا ایستاده ام. روی لبهی قالیچه ی دست بافتی که گوشه ی زمینش پهن کرده بود، نشستم. لیوان
چایی را پر کرد و سمتم گرفت، نمیتوانستم چایی چند لحظه قبل را بهانه ی دست
رد زدن به سی*نه اش بکنم. پدرم همیشه میگفت هیچوقت به چایی یک شمالی نه
نگو. لیوان چایی را گرفتم و چین و چرکه ای پیشانیاش خیره شدم، سه طبقه تلاش و
زحمت انباشت شده بود.
-دکتر جان خدا خیرتون بده که بازم اومدین، برف و بارون جاده ها رو ببسته، مردم
تا جون به لبشون نرسه نمیرن شهر.

لینک دانلود اثر
نقد و بررسی‌ها
  1. آتریسا

    عالیه
    شخصیت پردازی و ایده و قلم قوی
    همه چی عالی و یه رمان خواندنی
    قلمتون مانا نویسنده توانا?

  2. ایل مآه

    عالی و بی نظیر بود. متشکر از نویسنده عزیز و سایت پر تلاش کافه نویسندگان

  3. مه.

    بی‌نهایت دلنشین و زیبا
    اگه دنبال یه رمان با طعم زندگی و به دور از هرگونه کلیشه هستید حتما مطالعه‌ش کنید.
    من که خیلی لذت بردم^^

  4. سادات.82

    عالی، مبارکت باشه عزیزم. واقعا رمان قشنگی بود.

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ورود به سایت