دانلود رمان فریاد های در گلو مانده از م.صالحی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان، رمان فریاد های در گلو مانده را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان فریاد های در گلو مانده از م.صالحی با ما همراه باشید.
خلاصه رمان فریاد های در گلو مانده
هیوا دختری سرخورده از گذشته و وامانده از آینده، بی هیچ امیدی، فرزند طلاق و گذر کرده از یک زندگی متلاشی، در شرایطی که زندگیش معلق در فضای بلاتکلیفی است. یک بیماری او را به خانواده ی مادریش پیوند میدهد. عشقی یک طرفه شکل میگیرد و او را در کشاکش یک امید مبهم قرار میدهد. رمانی عاشقانه که پیشنهاد میشود حتما بخوانید
بخشی از رمان فریاد های در گلو مانده
کنار پنجره ایستاده بود و همینطور که به آبی بیکران دریا نگاه میکرد، به سیگارش هم پک میزد که با دیدن ماشین عمویش که وارد حیاط ویلا شد، سریع سیگارش را خاموش کرد و جرعه ای از آب میوه ای که روی میز بود نوشید و به استقبال عمویش رفت، یوسف خسته و کلافه از گرما تا وارد شد شروع کرد به باز کرد دکمه های لباسش، به سمت اتاقش میرفت که او از اتا بیرون آمد و صدایش زد:
– سلام عمو، چی شد؟ پیداش کردید؟ یوسف همینطور که به سمت اتاقش میرفت جوابش را داد:
– یه ردی ازش پیدا کردم؛ اما خیلی هم مطمئن نیستم. میرم دوش بگیرم، خیس عرقم. این را گفت و وارد اتاق شد، بعد از یک دوش آب سرد، لباس راحتی پوشید و از اتاق بیرون آمد، سیاوش روی مبلی جلوی تلویزیون لمیده بود و یک شبکه ی عربی زبان را تماشا میکرد، یوسف وارد آشپزخانه شد و در حالی که چای برای خودش میریخت خطاب به سیاوش گفت: – من دارم میرم به اون آدرسی که پیدا کردم، تو هم میای. سیاوش به سمت او چرخید و گفت:
– پس پیداش کردید؟ – عمه ش این آدرس به من داد، گفت تا یه ماه قبل توی این آپارتمان زندگی میکرده.
چایش را تا ته نوشید و گفت: – اگر میای پاشو حاضر شو.
و خودش دوباره به اتاقش برگشت تا لباس بپوشد.
***
سیاوش که پشت ر*ل نشسته بود آرام رانندگی میکرد و یوسف داشت آدرس را نگاه میکرد. وارد یکی از بدترین محله های شهر اهواز شده بودند، محله ای که از کوچه و خیابان و ساختمان ها مشخص بود مردمش وضع مالی درستی ندارند یا در حد متوسط هستند، مقابل کوچه ی بن بستی توقف کرد، یوسف نگاهش روی تابلوی کوچه که نوشته هایش پاک شده بود زوم بود که سیاوش گفت: – به گمونم همین باشه. یوسف داخل کوچه را نگاه کرد، فقط یک ساختمان پنج طبقه داخل کوچه بود، ماشین را پارک کردند و با هم وارد کوچه شدند، از میان بچه های که سرخوش و بیخیال از روزگار بازی میکردند گذشتند و مقابل ساختمان ایستادند، یوسف باز آدرس توی دستش را نگاه کرد.
– طبقه ی چهارم، باید همینجا باشه.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.