داستان پلکان مرگ اثر سادات.۸۲

دانلود رایگان داستان پلکان مرگ اثر سادات.82
دسته بندی: نویسنده: فاطمه سادات هاشمی نسب تاریخ به روز رسانی: 17 می 2024 تعداد بازدید: 233 بازدید
اطلاعات اثر:
  • دسته‌بندی:داستان و رمان
  • عنوان:پلکان مرگ
  • ژانر:ترسناک
  • تعداد صفحات:80
گزارش مشکل دانلود
  • جدیدترین آثار
  • برترین آثار از برترین نویسندگان
  • خرید مطمئن
  • نشر قانونی آثار نویسندگان
  • مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

رایگان!

۴.۵/۵ - (۲ امتیاز)

دانلود داستان پلکان مرگ اثر سادات.۸۲ (فاطمه السادات هاشمی نسب) با لینک مستقیم و نسخه pdf در سایت کافه نویسندگان

خلاصه داستان پلکان مرگ

بوی خون، طعم مرگ، حوس کشتن و شهوت خو*ردن، همه را می‌خواهم.یا نیا، یا اگر آمدی، دیگر راه بازگشتی نخواهی داشت. تا لحظه‌ای که قطره-قطره خون‌ات را در گیلاس بلورین‌ام بنوشم، راهی برای فرار نداری. به گویش دیگری، دست به مهره حرکت است اما اینجا خبری از سرباز پیاده و وزیر سواره نیست. اینجا شاهی است که شطرنج خونین را با انگشت‌هایش تمیز می‌کند و با لذ*ت خون را می‌لیسد. آری، این منم، یک پَروای شیطانی!
* پروا (Parva): به معنی ترس، وحشت و هراس

 

مقدمه:
صدای خرناس وحشتناک‌اش، از درون ترک‌های دیوار به گوش می‌رسد. ترس، توهم، تخیل و وسواس همه و همه دست در دست یک‌دیگر داده‌اند تا با هم قربانیان را ببلعند.همه چیز محیاست، آن‌ها تازه رسیده‌اند اما افسوس که قرار است پیش غذای او شوند. پروایی در خانه است، پروایی که پادشاهی شیاطین را بر عهده دارد.
فرار کردن، دیگر فایده‌ای ندارد، بوی خون و عرق تازه انسان او را فرا می‌خواند. تنها یک راه، اگر می‌خواهید از دست او در امان بمانید، هیچگاه تنهایی در یک خانه بزرگ، راه نیفتید. یا نه، اگر خانه کوچک هم باشد، فایده‌ای ندارد. زیرا او، زاده تاریکی است!
• اخطار: در تنهایی این داستان را نخوانید.

 

بخشی از داستان پلکان مرگ

ماشین شاسی بلند مشکین رنگشان که گویی برای برند تویوتا بود، با سرعت کم جلوی درب بزرگ و نرده‌ای سیاه رنگ ویلا ایستاد. محمد، ترمز دستی را کشید و از ماشین پایین آمد. به سمت درب سیاه رنگ که طرح طاووس طلایی روی آن حک شده بود قدم برداشت و خطاب به زهرا که شیشه ماشین را پایین می‌کشید، گفت:
– فکر کنم همین جاست.
زهرا نگاهی به صفحه روشن گوشی که در دستش قرار داشت انداخت. سپس مجدد به ویلای جلویش چشم دوخت. عکس ویلای درون سایت که آن را آنلاین رزرو کرده بود، مشابه همین‌جاست. پس حتما درست آماده‌اند.
سرش را بالا و پایین کرد و با شادی به محمد که به اطراف ویلا نگاهی می‌انداخت، گفت:
– آره خودشه، با عکس توی سایت مطابقت داره. بیا در رو باز کن.
دستش را به سمت داشبورد برد و آن را گشود. کلیدی که از املاکی گرفته بودند را برداشت و دستش را از پنجره بیرون برد. محمد سرخوش از رسیدن به مقصد، کلید را از دست‌های نرم زهرا گرفت و به طرف درب رفت تا آن را باز کند.
زهرا خوشحال نگاهی به عقب ماشین انداخت. سارا دختر دوازده ساله‌اش نشسته در کنار یکی از شیشه‌ها خوابیده بود. سینا پسر پانزده ساله‌اش نیز به پنجره دیگر تکیه داده بود و خسته گردنش را مدام تکان می‌داد. نگاهش به میان آن دو افتاد، سپهر طفل چهار ساله‌اش مثل همیشه آن‌قدر درون ماشین شیطنت کرده بود که آخر سر برعکس به خواب رفته بود. سرش پایین و پاهایش را از پشتی صندلی آویزان کرده بود.
از دهانش آب می‌چکید و دماغ‌هایش بیرون آمده بودند. از آن بدتر لباس و شلوار سبز آبی‌اش بود که خیلی کثیف شده بودند. البته نشان می‌داد قبل از خوابیدن حسابی دلی از عضا در آورده و گویی شکلات می‌خورده. زهرا لبخندی به این آرامش بچه‌هایش زد و سرش را به جلو باز گرداند. محمد درب را گشوده و به طرف ماشین می‌آید.
سوار شده و ماشین را حرکت داد. پرادو سفید رنگ، آهسته به دورن ویلا آمد. از کنار درب مشکین گذشته و در مسیر شنی ویلا حرکت کرد. صدای عبور چرخ‌ها از روی سنگ‌های کوچک که همچون قدم زدن در مسیر سرشار از برگ‌های پاییزی بود، احساس خوبی را منتقل می‌کرد.
زهرا با شادی و نشاط به باغ ویلا چشم دوخت. چقدر درخت هلو داشت، درخت‌هایی که سرشار از میوه بودند و حسابی میوه‌های با کیفیتی به ثمر رسانده‌اند. زهرا در حالی که خوشحال دستش را از پنجره بیرون نگه داشته بود تا باد سرد این صبح زیبا به دست‌ و گونه‌هایش بخورد، خطاب به محمد گفت:
– چه جای با صفاییه. هلو‌ها رو ببین، خیلی خوب بهشون رسیدن.
محمد با لبخند خسته‌ای که بخاطر طی کردن مسافت طولانی، روی ل*ب‌هایش نشسته بود، سرش را تکان داد و با نگاهی به ویلای جلویشان گفت:
– معمارش خیلی سلیقه داشته. بیا هر بار همینجا رو بگیریم. توی سایت این ویلا رو سیو کن.
زهرا با رضایت سرش را تکان داد و مشغول ور رفتن با گوشی شد. گاه‌گاهی هم به منظره نگاهی می‌انداخت تا از زیبایی این باغ بی نصیب نماند. محمد با حوصله ماشین را در پارکینگ ویلا پارک کرد و با خاموش کردن ماشین از آن پایین آمد.
زهرا نیز درب را گشود و با پایین آمدن از ماشین کش و قوسی به بدنش داد. زیرا پنج ساعت متوالی را از تهران تا آمل آمده بودند، پس طبیعی بود که بدنشان کوفته شود. محمد پس از کشیدن بدنش و بیرون کردن خستگی خود، درب عقب ماشین را گشود.
با باز شدن درب، سینا که به آن تکیه داده بود از خواب پرید و با چشم‌هایی خم*ار به پدرش نگاه کرد. محمد به قیافه گیج و گنگ سینا خندید و گفت:
– رسیدیم، بچه‌ها بلند شین!
سینا با شنیدن این حرف خم*ار چشم‌هایش را مالش داد و با شوق و اشتیاق از پیدا کردن جای خواب بزرگ‌تر، به سرعت کفش‌هایش را که کف ماشین رها کرده بود، پوشید و از ماشین پایین آمد. محمد کنار رفت و بعد از بیرون آمدن سینا، به درون ماشین خم شد تا سپهر را ب*غل کند. زیرا او هنوز بچه بود و اگر بد خواب میشد تا شب بیچاره بودند.
آرام و نرم، او را با بازوهای مردانه‌اش گرفت و به طرف ویلا برد. درب ویلا با کلیدی که زهرا در دست داشت باز شده بود. محمد آرام از پله‌های جلوی عمارت بالا رفت و با رسیدن به درب سفید رنگ زیبایش که یک گل مشکین رنگ روی آن حک شده بود، وارد ویلا شد.
ویلای زیبایی بود. گچ‌های سفیدش می‌درخشیدند و مبل‌های کرمی و طلایی آن را سلطنتی کرده بود. لوستر‌ها به اشرافی بودن آن ویلا کمک به سزایی کرده و پرده‌های قرمز مخملی، احساس حضور در قصر را به افراد درون آن القا می‌کرد.
زهرا با خوشحالی در حالی که از آشپزخانه و کابینت‌های تمام هایگلاس آن دیدن می‌کرد، گفت:
– وای محمد ببین چقدر قشنگه! کاش میشد اینجا رو بخریم.
محمد خندید و از شادی همسرش خشنود گشت. سپس در حالی که به دنبال سینا از پله‌ها بالا می‌رفت تا به اتاق‌ها برسد با صدای بلندی پاسخ داد:
– آره قشنگه اما رسیدگی می‌خواد. به سختی تونستیم بیایم مسافرت چطور می‌تونیم به اینجا برسیم؟
زهرا خندید، مستانه روی مبل سه نفره دراز کشید و در حالی که به لوستر بزرگ و چهار طبقه بالای سرش خیره شده بود، گفت:
– می‌تونیم یکی رو استخدام کنیم تا اینجا رو نگه داره.
محمد، با این حرف سکوت کرد. سپهر را کنار سینا روی تخت دو نفره در یکی از اتاق‌های طبقه بالا گذاشت و سپس به طرف نرده‌ها آمد. به پایین نگاه کرد. زهرا درست زیر لوستر خوابیده بود و محمد درست کنار لوستر در طبقه بالا قرار داشت. خندید و به زهرا که لش کرده بود نگاه کرد. سپس جواب داد:
– اون وقت پولش چی میشه؟
زهرا از آن پایین به محمد نگاه کرد و با کمی تعلل، شانه‌ای بالا انداخت و پاسخ داد:
– بیشتر کار می‌کنیم خب.

لینک‌های دانلود داستان پلکان مرگ
نویسنده

ملیت

ایرانی

ژانر

ترسناک

نوع

کتاب الکترونیک

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “داستان پلکان مرگ اثر سادات.۸۲”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ورود به سایت