دانلود رمان بن بست بهشت
دانلود رمان بن بست بهشت اثر افسون امینیان.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان بن بست بهشت را برای شما عزیزان اماده کردهایم.برای دانلود رمان بن بست بهشت اثر افسون امینیان با ما همراه باشید.
خلاصه رمان بن بست بهشت
بن بست بهشت قصه ی دختری است به نام شاداب خجسته که با سفارش یکی از اقوام پدری اش در یک شرکت مشغول به کار میشود. و ماجراها و اتفاقات شرکت مسیر ارام زندگی او را دست خوش تغییر می کند و در این میان عشق را تجربه میکند.رمان موضوعی اجتماعی دارد و البته عاشقانه پایانی خوش .
پاییز میرسد تا مرا مبتلا کند با رنگهاي تازه مرا آشنا کند پاییز میرسد که همانند سال پیش خود را در دل قالیچه جا کند او میرسد که بازهم عاشق کند مرا او قول داده است به قولش وفا کندخش خش صـداي پـاي خـزان اسـت ،یـک نفـر در را بـه روي حضـرت پـاییز وا کنـد
انـوار خورشـید خرامـان خرامـان خـود را از لاي پنجـره ي فلـزي بـه داخـل کشـاند و نرم نرمک روي دیوار نشست. یک نور باریـک و لاجـون ، بعـد هـم زوایـه دار از کـنج دیـوار خـودرا بـه کاشـی هـاي چرك و لب پر رساند ، و روي زمین پهن شد. سرماي اول صـبح روي تـار تـار وجـودش نشسـت و لرزشـی هـم میـان تـنش …! بعـد از یـک شـب بیـداري دیگـري ، زبـانش را نـرم روي لبهـاي خشـک و قـاچ شـده اش کشید ونگاه ماتش را از کنج دیوار گرفت.
پتـوي سـربازي بـوي کهنـه گـی و کثیفـی اش بیـداد مـی کـرد و بـوي بـد آن مثـل چسب بـه پـرز هـاي بینـی اش چسـبیده بـود . آن را بـه کنـاري پـس زدو تکـه اش را به دیوار گچی اتاقک نه متري داد. صـداي قیـژ قیـژ تخـت چـوبی سـکوت اتاقـک را بـرهم زد و میـان هیـاهوي افکـار پریشانش نشست. چشـم هـایش روي کتـانی هـاي رنـگ و رو رفتـه و زوار رفتـه اش ثابـت شـدکه بـا نخی سیاه رنـگ محکـم دوختـه شـده و رویـه را بـا کـوك هـاي درشـت بـه کـف آن متصل کرده بود.
بخشی از رمان بن بست بهشت
لبخنـدي روي لـب هـایش جـان گرفـت و قـدري خـم شـد و دسـتی نـوازش وار بـه روي کوك هـاي درشـت کشـید ، پشـت هرکـوك ، دنیـایی عشـق و محبـت خوابیـده بود…. شده بـود حـوایی کـه از بهشـت رانـده شـده و حـالا چشـم بـه راه بـود تـا جفـتش از گرد راه برسد و او را مانند شوالیه ایی نجات دهد بغضی سر دلش سـنگینی مـی کـرد بـه بزرگـی یـک کـوه ….
. و ماننـد یـک جـلاد او را تا مرز اعدام نفس هایش می برد. زانو هایش را خـم کـرد تـا جفـت سـینه اش بـالا کشـاند و دسـتانش را دور آن حلقـه زد و سـر بـر روي آن گذاشـت و قطـره اشـکی سـرگردان از گوشـه ي چشـمش قـل خورد و کج کج تا امتدادچانه اش آمدو عاقبت در گو دي گردنش محو و ناپدید شد.
حس سربازي را داشت که از جنـگ بـر گشـته اسـت ، همـان قـدر خسـته و فرسـوده ….. و غنیمـت ایـن جـدال عشـقی بـود نـاب ….!، عشـقی کـه بـا تمـام تـارو پـودش عجین شده بود. نگــاهش روي پــارگی مــانتواش نشســت گــویی آن هــم از کــازار برگشــته کــه ایــن چنین زار و نزار بود!… میـان آن همـه بغـض و کمبـود نفـس ، در آهنـی اتاقـک بـاز شـد ، بـا صـداي سـرباز سر برداشـت و نگـاه سـردش تـوي صـورت پهـن و آفتـاب سـوخته ، چشـمان بـادامی او نشست. سرباز لبهاي کلفتش را از هـم بـاز کـرد و بـا صـدایی ناسـور تـر از قیـژ قیـژ در آهنـی گفت:
«خجسته… پاشو بیا بالاخره اومدن دنبالت»!…. چشــم از چشــمان ریــز و بــادامی ســرباز گرفــت و نمیدانســت لهجــه اش ریشــه درکدام منطقه دارد ….؟ کش و قوسی بـه بـدن کوفتـه اش دادباقـدري تامـل ازروي تخـت بلنـد شـدو دسـتی به مانتوي درب و داغونش کشید ، باگامهایی سست از اتاق بیرون آمد. نمیدانسـت چنـد روز چشـم بـه در انتظـار ایـن لحظـه را مـی کشـید ، مـی بایسـت خوشحال می بود ،اما حالا از هر هیجانی خالی بود….
تهی مثل بادکنکی که در هوا سرگردان معلق می ماند!… بوي نم را پشت در اتـاق جـا گذاشـت و بـا گامهـاي لـرزان پشـت سـر سـر بـاز بـه راه افتاد. هوهـوي بـاد در سـکوت بیابـان مـی پیچیـد و گـاهی صـدایش نالـه وار مـی شـد و حتی از پشت در هاي بسته هم صداي ناله اش به گوش می رسید. باز هم وارد اتاق افسـر نگهبـان شـد همـان مـرد چـاق و کـم حوصـله ایـی کـه حـرف حسابش هم نا حسابی بود!….
آقــا جــون و شــهاب بــا دیــدنش بــه طرفــه العینــی از جایشــان برخاســتند و مثــل مجسمه ایی بی حـرف و کلامـی بـه تماشـا ایسـتادند …نگـاهش تـوي حلقـه ي اشـک چشمان آقاجون که میلرزید جا ماند و نفس هاي خودش هم در سینه!… اشکهایش بی اراده در چشم بـه هـم زدنـی تـوي یـک خـط صـاف راه گونـه اش را در پیش گرفت ، ممتـد و یـک نواخـت … لبهـایش بـی آوا روي هـم تکـانی نـرم خـورد و مثل ماهی که روي پاشویه حوض افتاده باشد بی صدا گفت : » آقا جون»…. آقا جانش در سکوت فقط نگاه می کرد و چانه اش از بغض می لرزید….
شهاب پاپیش گذاشـت و بـه آن همـه هیجـان غلبـه کـرد و قـدري نزدیـک تـر شـد و بغض مردانه اش را فرو داد و با صدایی پر خط و خش گفت : » شاداب»!…. و اشـکهاي او هـم فـرو ریخـت ….سـپس دسـت پـیش بـرد و او را بـه آغـوش کشـید و شاداب در اغوش برادرانه ي او گم شد…. آقا جانش بـا پشـت دسـت اشـکهایش را پـس زد و بـا صـدایی کـه همچنـان میلرزیـد رو به افسر نگهبان شدو دعا هایش را ردیف کرد: «جنـاب سـروان خـدا چیـزي از بزرگـی تـون کـم نکنـه …. خـدا بچـه هـاتون رو براتـون نگـه داره ….مـی تـونم دیگـه دختـرم رو ببـرم مـدارکش رو هـم کـه تقـدیم کردم»….
دعا هایش تمام شد و حالا وقت ناله ونفرین هایش بود… «خدا از باعث و بانیش نگذره»!….. هنـوز چنـد تـایی از نفـرین هـایش مانـده بـود کـه شـهاب بـه میـان حـرفش آمـد و گفت: «آقا جون …. دیر وقته بهتر راه بیافتیم وگرنه دیر میشه»…. بـراي آخـرین بـار نگـاهش روي صـورت گوشـت آلـود سـروان میـان سـال نشسـت و بـراي آخـرین میخواسـت سـراغی از او بگیـرد امـا شـرم حضـور آقاجـانش و شـهاب مانع شد و سوالش پشت لبهایش جا ماند…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.