دانلود داستانک قبر مجوف از کیاناز تربتی نژاد و خط سیاه کاربران انجمن کافه نویسندگان.در این بخش از سایت کافه نویسندگان؛ داستانک قبر مجوف را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود داستانک قبر مجوف با ما همراه باشید.
خلاصه داستانک قبر مجوف
با صدای قطرات باران، نجوایشان با لم*س شیشه حرکتهایشان در میان خاک و گل … . – من میشنوم، میبینم و حس میکنم صدایی را که از عمق چشمان نامرئیات معلق است. پژواکی دورگه به گوش میرسد: – من میشنوم، میبینم، نمیتوانم لم*س کنم حسی را که در چشمان نامرئیت موج میزند. از عمق و مابین ترکهای قلب مرده و زندهیشان نالهای بر میخیزد. نالهای از جنس و داد، نالهای از جنس نرسیدن! در دیاری از آغوشی تهی، او دفن شده بود. در همین حوالی، قبر مجو ف قلب دخترکی سرشار از وجود هر چند خالی او بود اما چه میشد کرد که قبر مجوفی دیگر، در آن دیار بیآغو*ش آرمیده بود.در میان همین نیمه شبها سوسوی چیزی به نام عشق روشنایی داد به اتاقکی که شروع ماجرا بود. و چه غمبار بود این زیبایی پوشالی، هر چند شیرین و دوست داشتنی اما مجوف.
بخشی از داستانک قبر مجوف
از پنجرهی اتاقش فاصله گرفت و به اتاق کودکیهایش نگاهی عمیق انداخت و آهی از سی*نهاش بیرون خزید. دستانش را دور شانهاش حلقه کرد و در اتاقی که حالا پر از خاطره و خالی از اساسیه بود، قدم برداشت. ناراحت از ترک آشیانه و خوشحال از پا گذاشتن در خانهای جدید بود. روسریاش را کمی جلوتر کشید و از اتاق بیرون رفت. مادرش دست به ک*مر ایستاده بود و به دو پسر جوانی که وسایل را به این سمت و آن سمت میبردند که مبادا به دیوار بخورد و آسیبی ببیند امر و نهی میکرد، نگاه کرد.
پدرش را از بین در دید که با راننده صحبت میکرد. چشم مادرش که به او افتاد با دست اشاره کرد که به اتاقش برود. برگشت، برگشت و دستی به دیوار سرد اتاقش کشید. از فردا دیگر این اتاق من نبود، عطر من را نداشت، مأمن خاطرات تلخ و شیرینم نبود. انگار تکهای از وجودش در حال جدا شدن بود. اینجا زمانی اتاق کودکیهایش بود، در اینجا قد کشیده بود، ولی فردا باید در اتاقی نفس میکشید که نمیدانست صاحب قبلیاش که بوده.
هر چه به محلهی جدید فکر میکرد باز هم دلش اینجا را میخواست، این اتاق را با آن رنگ لیموییاش و پنجرهی بزرگش. او در این اتاق بلندای گیسویش را از حد معمول گذراند. از حجم دلتنگیاش و کلافگی به دیوار تکیه داد و به پایین سُر خورد. پیشانیاش را بر زانویش گذاشت و فکر کرد، به همه چیز. به روز اول مدرسهاش وقتی کلاس اول ابتدایی بود. مادرش برایش لقمه گرفته بود و پدرش پول تو جیبی را به او شناساند. کولهی قرمز رنگش را هنوز هم داشت. چقدر آن روزها شیرین بود… . با صدای مادرش سرش را بلند کرد، گریه کرده بود و مادرش نگاهی پر مهر به او انداخت و هیچ نگفت، فقط خبر از رفتن را داد. نگاه دیگری به اتاقش انداخت و با دلتنگی که از همین ثانیههای بیفروغ شروع شده بود، درش را بست. بیهوا به سمت در خروجی رفت که لبهی میز به بازویش خورد. با عصبانیت به مقصر نگاه کرد اما خاموش شد و محو چشمانش گشت، چه چشمان گیرایی داشت. عذرخواهی کوتاهی را از او شنید و بیخیال شد
هنوز بررسیای ثبت نشده است.