دانلود رمان الماس جاودانگی اثر نیلوفر حدادی با ژانر عاشقانه و فانتزی
خلاصه رمان الماس جاودانگی | نیلوفر حدادی :
در کشوری دور افتاده، مردمانی معتقد بودند که هفت ستاره ای که در شب چهاردهم ماه آخر به روشنی دیده میشوند، خاصیت جادویی دارند. آنها اعتقاد داشتند زمانی که این هفت ستاره در یک خط قرار بگیرند و به صورت یک ستاره ی بزرگ نورانی دیده شوند، به کودکی که در آن شب به دنیا می آید، قدرتی خارق العاده میدهند. هر صدسال یکبار این هفت ستاره به یک خط میشوند که در یکی از آن صدسالهه ا، سه کودک به طور همزمان در سه نقطه ی مختلف شهر به دنیا آمدند. طبق افسانه ها، این هفت ستاره قدرتی به آن سه کودک داد که آنها را از انسان های عادی فراتر میبرد. این سه کودک-که یک دختر و دو پسر بودند- با گذشت زمان و بزرگ شدن، روزگار آنها را با هم آشنا کرد و هر یک متوجه ی قدرت دیگری شد. همه چیز به ظاهر عادیست تا اینکه نشانه هایی از الماسی با قدرت جاودانگی به میان می آید…
بخشی از رمان الماس جاودانگی | نیلوفر حدادی :
ارداد:
ترسیده چند قدم عقب رفتم و با نگرانی به صورت مادرم نگاه کردم. دو دستش را روی بازوهایم گذاشت و من را چرخاند. همزمان هلم داد و فریاد زد: -برو! چند قدم رفتم؛ سرم را برگرداندم تا باری دیگر صورت مادرم را ببینم؛ اما به جای او، جمعیتی را دیدم که با شمشیر و چوب و مشعل به طرفم می دویدند و همزمان فریاد های گوش خراششان به هوا بلند بود: -شیطان! -نذارید فرار کنه! -اون باید بمیره! آب دهانم را به سختی قورت دادم و با تمام توان شروع به دویدن کردم. با سرعتی که داشتم، چشمانم به سوزش افتاد. زمانی پاهایم از حرکت ایستاد که در اعماق جنگل قرار داشتم. نفس نفس زنان دور خود چرخیدم؛ چیزی جز درخت و شاخ و برگش مقابلم نبود. دستی میان موهایم کشیدم و مردد چند قدم جلو رفتم؛ اما برگشتم و راه دیگری را انتخاب کردم؛ ولی باز هم پشیمان شدم و سر جایم ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را به آسمان دوختم. آفتاب رو به غروب کردن بود و من جایی را نداشتم تا در دل شب پناه بگیرم. کجا میرفتم؟! بر میگشتم به شهر؟! اگر قرار به برگشتن بود، چرا فرار کردم؟!
عصبی و کلافه سرم را به طرفین تکان دادم و دوباره اطرافم را بررسی کردم. همان موقع، تیری از کنار گوشم گذشت و لاله ی گوشم را به سوزش انداخت. »آخی« گفتم و در جا چرخیدم. صدای زنانه، اما محکم و پر ابهتی گفت: -تکون نخور! تکون خوردن مساوی میشه با مرگت! ترس سر تا پایم را در بر گرفت. قدمی عقب رفتم که فریاد زد: -سر جات وایسا! تیر بعدی را دیدم که به طرفم میآ مد. به سرعت دستم را بالا آوردم و آتشی را از انگشتانم روانه ی تیر کردم. تیر قبل از رسیدن به من، پودر شده بود!
هنوز بررسیای ثبت نشده است.