دانلود رمان شاهزاده ای از آسمان جلد اول اثر نارسیس زد ای آر.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان شاهزاده ای از آسمان را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود این رمان زیبا همراه ما باشید.
خلاصه رمان شاهزاده ای از آسمان نوشته نارسیس زد ای آر :
حسیبا؛ دختری معمولی مثل همه دخترهاست که غافل از سرنوشت شگفت انگیزی که در انتظارشه، با پسری به نام آرتین نامزد میشه. آرتین پلیسی وظیفه شناس و بی باکه که علاقه ی چندانی به این ازدواج نداره. در کشاکش داستان، رازی بزرگ در دنیایی از ناشناخته ها برملا میشه که… سرنوشتی عجیب در حال رقم خوردن است؛ رازی که برای فاش شدن به دوازده قربانی نیاز دارد.
بخشی از رمان شاهزاده ای از آسمان نوشته نارسیس زد ای آر:
حسیبا:
بعد از دو هفته هنوز باورم نمیشه پدر رضایت به نامزدی من و آرتین داده؛ پسر باجذبه ای که غرور و اقتدار از لحن حرف زدنش مشخص بود. هیچوقت یادم نمیره روزی رو که برای خواستگاری تک و تنها پا پیش گذاشت و وارد خونمون شد، وقتی از لای در اتاق یواشکی دید میزدم، چهره ی پر ابهتش اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. نمیدونم از کجا متوجه نگاه های من شده بود که برگشت و صاف بهم زل زد! شرط میبندم چشمام رو از لای در دید. هنوز هم با یادآوری اون روز به خودم به خاطر این فضولی بیم وقع لعنت میفرستم؛ ولی مشکل از اون جایی شروع شد که روز عقد با تمام ذوق یه دختر بیست ساله تو چشماش نگاه کردم و… تو چشماش هر چیزی رو دیدم، جز عشق! اون من رو دوست نداشت. چشمای خالی از احساسش دلم رو خالی کرده بود و از انتخابم پشیمون شده بودم؛ ولی دیگه پشیمونی چه فایده ای داشت وقتی کار از کار گذشته بود. روی تختم غلت زدم و چراغ خواب فیروزه ای روی میز رو روشن کردم. عادتم بود که وقتی فکرم مشغول چیزیه، خواب به چشمام نیاد و امشب هم یکی از اون شبها بود. فکر آینده مبهمی که قرار بود با آرتین داشته باشم داشت دیوونه ام میکرد. با صدای قار و قور شکمم، یادم افتاد شام درست و حسابی نخوردم. دستم رو روی شکمم گذاشتم. بدجور ضعف کرده بودم و احساس میکردم معده ام تو هم میپیچه. باید همین الان چیزی میخوردم، وگرنه تا صبح زنده نمیموندم. موهای بلند و تاب خورده ام رو چند دور پیچیدم و با کلیپس بزرگ سفید که تضاد عجیبی با موهای بی نهایت سیاهم داشت، روی سرم محکم کردم. آروم در اتاق رو باز کردم و تو نور ضعیف چراغ خواب دیواری هال، به طرف آشپزخونه حرکت کردم. با دیدن هیکل سیاهی که تو تاریکی روی صندلی آشپزخونه نشسته بود، هول کردم و هینی کشیدم. سایه سیاه سریع دستش رو به طرف کلید برق برد؛ یک ثانیه بعد همه جا روشن شد و پدر در حالی که با چشمای رنگ آسمونش بهم نگاه میکرد، جلوم ظاهر شد. اوف! قلبم اومد تو دهنم. شاکی شدم و رو بهش گفتم:
_داشتم سکته میکردم بابایی، چرا تو تاریکی نشستید؟
لبخند مبهمی روی لب هاش نشست، جلو اومد و دستی روی سرم کشید و گفت:
_من قربون باباییگ فتنت بشم دختر شیرینم.
بعد نگاهی به لباس هام کرد و گفت:
_چقدر با این لباس شبیه بچگی هات شدی. نگاهم روی بلوز شلوار سفید با خرس های بنفش چرخید. راست میگفت؛ این لباس واسه خیلی وقت پیش بود و دیگه باید از دور خارج میشد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.