در این بخش از سایت کافه نویسندگان، داستان کوتاه نقاشی ناتمام را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم محمدمهدی گودرزی با ما همراه باشید.
خلاصه:
مدتهاست که شبها، دقیقاً وقتی تمام روستا خواب است؛ نوری از یکی از خانهها، همچون خورشیدی در شب، روی زمین روستا میدرخشد. شبها لبریز از بوی رنگی میشود، که از آن خورشید شبتاب جاری میشود.
اما این رنگ و بو، این بوم و بر این شبتاب میان سیاهی عالم چیست؟ چیست که شبهای سیاه را عاشقانه کرده و در دل خواب، بیداری عشق را نشان میدهد؟
بخشی از اثر:
میشد به وضوح شور عشق که از نگاهش لبریز بود و به بوم نیمهرنگی چشم دوخته بود را احساس کرد. شاید بوم هر روز به عشق نگاههای لیلا خود را پاک میکرد تا فقط یکبار دیگر او اینگونه به او نگاه کند. لحظه نقاشی لیلا، نه شاعرانه بود و نه عاشقانه، بلکه چیزی فراتر از اینها و غیرقابل وصفتر بود.
دوباره پس از چند ساعت عشقبازی کردن با قلممو، لیلا دوباره بوم را با چهره معشوقش زینت داده بود.
قلممو که دیگر در دستش سنگینی میکرد، از دستش رها شد و به زمین افتاد.
دیگر رمقی در تن لیلا باقی نمانده بود و به پشت، روی صندلی افتاد.
لیلا برای چند دقیقه در سکوت خانه با همان نگاههای عاشقانه به چهره بوم نگاه میکرد و پس از آن با معشوق رنگیاش شروع به صحبت کرد: «میدونی، مدتهاست که من با رنگِ عشق، نقشت رو بر بوم سفید زندگیام میکشم. اما تو هر بار رفتی. هر شب در گوشم از عشق گفتی و هر صبح تو دلم غم گذاشتی و رفتی. چرا نمیفهمی؟ من عاشقم! عاشق توام! من، من فقط خودت رو میخوام، ولی تو هر بار جواب عشقم رو با رفتن میدی. من مدتهاست زندگیم رو صرف تو کردم، پس از چی فرار میکنی؟! لطفاً دیگه تنهام نذار، دیگه نمیتونم به این وضعیت ادامه بدم، لطفاً نرو!»
در نگاه لیلا حالا به جای آن همه عشق، فقط التماس دیده میشد. او دیگر نمیتوانست بدون او زندگی کند. با اینکه او چند رنگ بیشتر نبود، اما برای لیلا مونس و همدم شده بود.
قطرههای اشک در چشمانش حلقه زده بود و موهای آشفتهاش صورتش را پوشان
ده بود.
نقد و بررسی وجود ندارد.