دانلود رمان عشق و سنگ
دانلود رمان عشق و سنگ به قلم شبنم ا ی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان رمان عشق و سنگ را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود رمان عشق و سنگ با ما همراه باشید.
خلاصه رمان عشق و سنگ
در مورد دوتا دوست هست که تو یه رشته تو دانشگاه تهران قبول شدن و خانواده هاشون به شرط اینکه برن خونه یکی از فامیل ها اجازه میدن برن دانشگاه که که فامیلشون یه پسر جونه و اتفاقات طنز و زد خو خورد رخ میده امروز نتیجه های کنکور و اعلام میکردن الانم منتظرم تا بالاخره این اینترنت یه ذره سرعتش بره بالاتر بلکه بشه این نتیجه ی بی صاحابو ببینم . ایـــــش….. مثل این که داره درست میشه وای خدا دستو پام یخ کرده الانه که باز پس بیفتم من نمیتونم نگاه کنم که …. -بهزاد …….. بــــــــــــــهزاد در اتاق یهویی باز شد و بهزاد و مامانو الیاس با چهره های نگران پریدن توی اتاق. الیاس- چی شد؟قبول نشدی که این طوری جیغو داد راه انداختی ؟ نه. دستوپام یخ کرده نمیتونم ببینم. بهزاد تو بیا ببین . از رو صندلی بلند شدم تا بهزاد بیاد بشینه و ببینه چه گندی زدم. وای خدایا اگه قبول شده باشم قول میدم دیگه کسی رو زیاد اذیت نکنم. زیاد اذیت نمیکنم ها ولی یکم که دیگه عیبی نداره.آااااخ مثل این که باز سرعتش اومده پایین اهــــــ
بخشی از رمان عشق و سنگ به قلم شبنم ا ی
به چهره بهزاد خیره شدم انگار اونم استرس داشت چون با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. بهزاد دایی کوچیکم بودم که فقط دوسال ازم بزرگتر بود و از داداشمم باهاش بیشتر صمیمی بودم چون مثل خودم شر و شیطون بود ولی باوجود این درک خیلی بالایی داشت برای همین همیشه برام حکم یک مشاور خوبو داشت. چشم از بهزاد برداشتم و به الیاس خیره شدم. موهای خرمایی،چشمای عسلی،قد بلند و چارشونه ولی برخلاف چهره خوشگل و جذابی که داشت رفتارش گاهی اوقات خیلی جدی و خشک میشد که این اخلاقش به آقاجون خدابیامرزم رفته بود برای همین منو بهزاد بهش میگفتیم عصا قورت داده چون الیاس چهار سال از من و دوسال از بهزاد بزرگتر بود ولی با این وجود قلب خیلی خیلی مهربونی داشت و گاهی اوقاتم خیلی بهم دلگرمی میداد مثل همین الان که داشت با یه لبخند مهربون نگام میکردو با نگاش بهم میگفت من میدونم تو قبولی پس آروم باش.با صدای بهزاد به سمتش برگشتم .
بهزاد- یسنـــــــا….. کجایی؟ بیا اومد صفحش نه من نگاه نمیکنم خودت نگاه کن بهم بگو . رفتم رو تختم نشستم تا اصلا صفحه لب تابو نبینم. بعد چند ثانیه که برام مثل یه قرن گذشت بهزاد رو به من کرد و گفت
بهزاد- امسال سال اولت بوده ولی عیب نداره از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه پس هنوز دوبار دیگه وقت داری عزیز
_یعنی …… دهنم باز مونده بود و اشکام همینطور روی گونم سر میخوردن و خودشونو تا زیر چونم میرسوندن. به مامان نگاه کردم که داشت ناباوری به منو بهزاد نگاه میکرد. الیاس به سمت لب تاب رفت تا خودش چک کنه. بعد این که یه نگاه به صفحش انداخت برگشت و با تعجب به بهزاد نگاه کرد. بهزاد هی واسش چشم و ابرو میومد فهمیدم بازم این بهزاد موزمار یه کلکی سوار کرده
هنوز بررسیای ثبت نشده است.