رمان نیم تاج
در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان نیم تاج اثر مونسا.ه را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود این رمان زیبا همراه ما باشید
خلاصه رمان نیم تاج
بی گناه اسیر شدم… اسیر مردی خشن و زخم خورده… برای اینکه آتش انتقامش را سرد کنم و بی گناهی ام را اثبات… پابه خانه اش گذاشتم… خانه ای که زندان شد برایم… نه تنها زندان روحم… زندان قلبم…
غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزادهی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت میشه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت میده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچهرو بِبُره! اما نمیفهمه که کِی و کجا، دلش برای غنچه سُر میخوره…
قدم اول را برداشتم…میخواستم گریه کنم،فریاد بزنم…اما انگار اشک هایم همراه صدام ،خشک شده بود!حصار دستبند فلزی دور مچ های ظریفم انگار هر لحظهتنگ تر و سرد تر میشد!قدم دوم را برداشتم…پاهایم میلرزید!.لب گزیدم…نمیخواستم برم… باید میرفتم…دستی به گرمای افتاب مرداد ماه از پشت روی کمرمنشست و به جلو هلم داد و بی رحمانه گفت:_سریع تر!سرم را پایین گرفتم و این پایان من بود؟باد سردی که وزید ،چادر سفید روی سرم را به نرمیروی شانه هایم انداخت!صدای جیر جیر پله های چوبی زیرپاهایم با ضجه های زن و ناله های مردی ترکیب شده بود
سربلند کردم و این دیگر اخرش بود!طناب دار با ریتم منظمی مقابل چشم هایم چرخید و به یکباره ایستاد
بخشی از رمان نیم تاج
با جیغ بلندی از خواب پریدم و چراغ اتاقم روشن شد!حاج بابا با صورت ترسیده و نگران وارد اتاق شد وگفت:_غنچه بابا…انگار هنوز باورم نمیشد!خواب بود؟ضربان قلبم روی هزار بود و هر تپشش انگار داشت سینه ام را از جا میکند. حاج بابا به سرعت کنارم روی تخت نشست و سرم را دراغوش کشید:
_چیزی نیست باباجان…همش خواب بود!
مامان بهار همین لحظه وارد اتاق شد و گفت: _چیشده؟ حاج بابا دست بالا گرفت و گفت: _چیزی نیست خانم…خواب بد دیده… مامان با غم نگاهم کرد و گفت: _دوباره کابوس!
با دست های یخ زده ام پیرهن حاج بابا را از پشت توی مشت های کوچکم گرفتم و سر تکان دادم… مامان به حاج بابا اشاره کرد و حاج بابا به ارامی از کنارم بلند شد. کنارم نشست و دستش لابه لای موهام کشید… _من اینجام…نترس…سعی کن بخوابی! از اینکه تمام یک هفته اخیر بدخوابشان کرده بودم شرمنده بودم! سرم را روی بالشت گذاشتم و سرتکان دادم… با چند نفس عمیق بالاخره ضربان بالا رفته قلبم به حالت نرمال برگشت. مامان که فکر میکرد خوابم برده بلند شد وبا تن صدای پایینی حاج بابا را مخاطب قرار داد: _شاید بهتر باشه ببریمش دکتر…کابوساش..عادی نیست! حاج بابا حرفی نمیزد و حس میکردم او هم موافقه اما من میدونستم هیچیم نیست! گه گاهی از این خواب های بی سرو ته میدیدم…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.