دانلود رمان طلوع سیاه اثر پریسا غفاری.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان طلوع سیاه را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان طلوع سیاه اثر پریسا غفاری با ما همراه باشید
خلاصه داستان طلوع سیاه
خاطره فقیه ، دختری با خلق و خویی یکرنگ و بی ریا ،که بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه برای رسیدن به خواسته های جوانی اش مطابق عادت همه چیز را با چرتکه عقل و جوانی اش محاسبه میکند و تمام دو دوتا چهارتایی هایش او را پرستار پیرزنی بیمار میکند که چهار فرزند پسر دارد.
.قصه، قصه دلدادگی پرستار و ارباب نیست اما ورودش به منزل طلعت اسفندیاری ، بیوۀ تاجر فرش – محمود اسفندیاری – شاید طلوع زندگی اش باشد اما به سیاهی غروب..و یا شاید طلوعی باشد از دل غروب..هر چه هست داستان زندگی من و شماست ؛ زندگی آنها و اینها…تفاوتمان در تفاوت انتخابهایمان است و…
بدهم تکیه به تو، شانه شدن را بلدی؟ گرمی ثانیه ای خانه شدن را بلدی .تو که ویرانه کننده است غمت می دانم خوردن غصّه و ویرانه شدن را بلدی؟ آنقدر سوخته قلبم که قلم می سوزد شمع گریان شده، پروانه شدن را بلدی؟ مرغ عشقی شده دل میل پریدن دارد بال و پر در قدمت لانه شدن را بلدی؟ می نویسم من عاشق فقط از قصّه ی تو در غزل های من. افسانه شدن را بلدی؟اشک شب های سحر سوخته ام پیش کشت تلخی گریه ی مردانه شدن را بلدی؟هر کسی دیده مرا شاعر “مجنون” خوانده تو بگو “لیلی” “دیوانه” شدن را بلدی؟ این همه ناز کشیدم بشوم معتکفت .بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟ با عشق نگاهش می کنم و میگویم (بلدم)قسمتی از رمان طلوع سیاه
شماره ای از او در خاطرم نیست…از آن یکی هم در خاطرم نیست. مقابل خانه مادبزرگش ایستادم و دستم را روی زنگ فشردم؛ آنقدر طوالنی و ممتد که هراسان در را به رویم باز کرد. تنها یک کلام به او گفتم: فرهاد تو کدوم هتله؟ با کنجکاوی و نگرانی سراپای آشفته و بهم ریخته ام را رصد کرده بود و مختصر گفته بود:خودم می رسونمت. در سکوتی که نمی خواستم شکسته شود با همان لگن متالیک گذشته اش مرا رساند. -خوبی؟ با تحقیر و پوزخند نگاهش کرده بودم.
-نمی ذارن بری بالا… توجهی نکرده بودم.رزروشن هتل انگار آشنای فرهاد بود که وقتی خودم را معرفی کردم با احترام به سمتی خم شد یعنی که شما بفرما!فرماییده بودم..قدم زده بودم.هفت طبقه را با پله بالا رفته بودم. خودآزاری شیرینی بود. یک جور نفله شدن داوطلبانه! پاهایم دیگر در اختیار خودم نبود. می لرزید اما همراهی ام می کرد. -حرف بزن خاطره! چشمانم را به اطراف سوئیتش می چرخانم.
شیک است شبیه اسم هتلش ، شبیه خودش شبیه تمام زندگی اش! دستم را می گیرد و همانطور که به سمت مبل می برد ومرا می نشاند ، دوباره حرفش را تکرار می کند: حرف بزن عزیزم همزمان تلفنش زنگ می خورد. -چه خبره؟..اینجاست؟ تو کجایی؟ پدرام هم پایینه!نمی دونم..باشه ناخوداگاه پوزخند می زنم. مطمئنم پشت خط کیاست.حتما از ساعت ده صبح تا الان دنبالم گشته است. خسته ام اما با تمام خستگی ام از تصور در به در جستجو کردنش، کیف میکنم. تلفن را قطع میکند. به سمتم می چرخد. نگاهش آنقدر نگران است که دل کودکانه ام میخواهد عاشق این چشمهای نگران بشود…شبیه چشمهای پدرم است. بغضم را قورت می دهم. -نهار خوردی؟ به ساعت نگاه میکنم. ساعت از سه بعدازظهر هم گذشته است و من از شش صبح فقط راه رفته ام. سری به طرفین تکان می دهم. با چشمهای ریز شده می پرسد: صبحونه چی؟..اصلا چیزی خوردی؟ رنگ و رویم زرد و آفتاب سوخته است.حال دلم هم همینطور است. کنارم می نشیند. اولین بار است که اینطور صمیمی کنارم جا می گیرد. باز هم بغضم را قورت می دهم. دستهایم را میان انگشتهای مردانه اش می گیرد:چی شده عزیزم؟ گوشی ت چراخاموشه؟ کیا… نمی گذارم حرفش تمام شود ، خفه می گویم: گوشیم شکسته… آنقدر صدایم خفه است که برای شنیدن حرفمهایم اخمهایش جمع شده است. نفسی رها میکند .بلند می شود و به سمت تلفن می رود: بگید یه پرس نهار برامون بیارند اگه هم تموم شده از بیرون تهیه کنند..هرچی..مهم نیست
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
راهنمای دانلود
- درصورت عدم دانلود فایل اثر، روی لینک دانلود کلیک راست کرده و گزینه ی باز شدن در تب جدید را انتخاب کنید.
- تمامی لینک های دانلود بصورت مستقیم هستند.
- درصورت وجود مشکل در لینک دانلود رمان ها ، در بخش نظرات اطلاع رسانی کنید تا مشکل رفع گردد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.