دانلود رمان شهر تمشکهای خونی اثر پگاه مرادی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان شهر تمشکهای خونی را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان شهر تمشکهای خونی اثر پگاه مرادی با ما همراه باشید.
خلاصه رمان شهر تمشکهای خونی
داستان درمورد زندگی اشنایی وازدواج یه خواننده با یه دانشجوی پزشکی هست که باعشق باهمدیگه ازدواج میکنن اما به مرور زمان یادشون میره تا اینکه سامان اینقدر تو کارخوانندگی وگلاره تو زندگی غرق میشن که محبتها فراموش میشه وکارشون به جدایی میرسه بعد از طلاق اتفاقاتی میفته که جالبن…..
بغض سنگینی توی دلم نشسته بود و قصد سرباز کردن نداشت. به (یاد روزهایی که) همین جا می نشستیم و ساعت ها حرف می زدیم؛ او می نواخت و من می خواندم. او می خواند و مشتری ها کیف می کردند. از مقابل چشم هایم هم چون فیلم گذشت. بغضم را قورت دادم؛ آمدنم به این جا از اولش هم اشتباه بود. بلند شدم و به سوی گیتار رفتم. روی تارهایش دست کشیدم دلم یک حال عجیبی شد آری آمدنم به طبقه ی بالا اشتباه محض بود. اخم کمرنگی میان ابروهایم نشست؛ هر گوشه ی سالن را نگاه می کردم یادآور یک خاطره بود. ما چه قدر باهم خاطره ساخته بودیم؟ گیتار را لمس کردم و برای آخرین بار نگاهش کردم. نفسم را هم چون آه از سینه خارج کردم و عقب گرد کردم و چراغ را خاموش کردم. خاطرات همان ماندند و در سکوت خاموش شدندبخشی از رمان شهر تمشکهای خونی
قاب عکس بزرگ سامان هنوز به رویم دهن کجی می کرد و نمی توانستم چشم از آن تصویر که گویی زنده است بردارم، وارد اتاق بچه ها شدم؛ هرکدامشان یک سمتی دراز کشیده و معصومانه به خواب شیرینی فرو رفته بودند. آن هم بی آن که لباس های بیرونی شان را عوض کنند.
پوف کلافه کشیدم. به قاب در تکیه زدم و به ثمره های زندگی ام نگاه کردم. چقدر دوستشان داشتم. به سختی در میان خواب و بیداری لباس هایشان را عوض کردم و به سمت اتاق خود رفتم. لباس خوابی سفید با گل های قرمز بیرون آوردم و در آینه به خود نگاه کردم، لباس خواب را مقابل اندام گرفتم و به تصویر خود خیره شدم.
حرف های خاله کتی در گوش هایم پژواک شد؛ کلمه ی مهمانی دور سرم می چرخید. عروس بزرگ خانواده بودم و خب خاله هم چنین هم بی راه نمی گفت اگر یک مهمانی ترتیب می دادم. هرچند به آن ها مرا دوست داشتند و به من آن قدر با آن ها احساس خوبی داشتم. مسواک زدم و لباس خواب را تن کردم و زیر لحاف خزیدم، چراغ خواب را روشن کردم و رمان خارجی را برداشتم بی هدف بی هیچ تمرکزی چندین صفحه ورق زدم؛ به ساعت نگاه کردم، دوازده ی شب را نشان می داد و به حتم کنسرت سامان تا الان تمام شده بود. تنها برای راضی شدن حس کنجکاوی گوشی را برداشتم و وارد صفحه مجازی شدم؛
اسمش را سرچ کردم حالبی اش آن جا بود که حتی فالوش هم نکرده بودم و او هم هیچ عکس العملی به این موضوع نداشت شاید می دانست گاهی وقت ها مثل امشب سرکی به صفحه اش می زنم!
صفحه اش بالا آمد و متنی که برای هوادارانش و شب خوشی که گذرانده بودند نوشته بود “ممنون از همه ی هم وطن های عزیزم” هیچ وقت اضافه گویی نداشت و جملاتش را در چند جمله ی کوتاه خلاصه می کرد. شاید همین رفتارهای ساده و به دور از تظاهرش هر روز به طرفدارانش اضافه می کرد کامنت ها را باز کردم و محص کنجکاوی چندتایشان را خواندم: -قربون چشم های آبی اقیانوسیت برم سامان. خنده ام گرفت…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.