دانلود رمان خط خورده اثر مهسا زهیری.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان خط خورده را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان خط خورده اثر مهسا زهیری با ما همراه باشید.
خلاصه رمان خط خورده
کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه مشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کاری که آرزوی خودش و مادرشه پا به یک کمپانی فرشبافی میذاره تا به عنوان طراح مصاحبه بشه اما بنا به دلایلی نمیتونه و مجبور میشه برای دست خالی برنگشتن پیشنهاد کار دیگه ای رو قبول کنه و این کار پاش رو به ماجراهایی باز میکنه که حتی تصورش رو نمیکرد…..
در طول عمرمون آدمهای زیادی سرمون سبز میشند. بعضیها جوری میرند که جای خالی نمیمونه، پیداها جوری میمونند که همیشه بودند… ترس من اما از اون جاهای خالی همیشگی بود. دنیا راه خودش رو میرفت و من راه خودم رو.
بخشی از رمان خط خورده
نگاهم رو از آسمون گرفتم. موسیقی غمگین و آواز سنّتی، فضای ماشین رو پر کرده بود و قطرههای بارون روی شیشهای بغل میلغزید. به اندازه کافی استرس داشتم؛ ولی روم نمیشد به راننده بگم پخش رو خاموش کنه. تقریباً رسیده بودیم. سردر و دروازه و دیوارهای محوطهای کارخونه از همینجا معلوم بود. کرایه رو پرداخت کرده بودم و همین که راننده ماشین رو جلوی ورودی نگاه داشت، بیرون پریدم. ماشین به راهش ادامه داد. خواستم چتر سفیدم رو باز کنم که گوشیم توی کیف زنگ زد. سمت زیپ کیف دست بردم. وسط راه گیر کرد. بارون توی صورتم میچکید. بیخیال زیپ شدم و چتر رو باز کردم. نفسی گرفتم و سمت ورودی رفتم. زنگ گوشی قطع شد. اتاق شلوغ بود و چند نفری جلوی نگهبانی ایستاده بودند. کارت شناسایی نشون دادم. مردی پرسید: برای مصاحبه تشریف آوردید؟ با تکون سر، جواب دادم: بله بله. – بفرمایید.
و نگاهش لحظهای روی صورتم میشود. کارت رو گرفتم و ماسک روی صورتم رو بالاتر دادم. توی محیط راه افتادم گوشه گوشهاش پر از جنب وجوش بود؛ آدم ها، ماشین های سواری و باری، سروصدای ماشین از سوله های بافت فرش که دورتر بودند. نگاهم رو روی ساختمون اداری سه طبقه انداختم. قرار بود محل کارم شود… اگر کائنات دست به دستهم نمیدادند که خرابش کنند. گوشی دوباره زنگ زد و حواسم رو سر جاش برگردوند. زیر کنسول بالای ساختمون ایستادم و چتر رو زمین گذاشتم. گوشی رو از لای زیپ درآوردم. شماره ی مامان بود. اخمی از دقت روی پیشونیم افتاد و جواب دادم: سلام مامان.
– کمند، تو کجایی؟ پلک هام رو لحظهای بستم و باز کردم. حتماً سوده چیزی پرونده بود. با تک سرفهای گفتم: چطور مگه؟ – مصاحبه رفتی؟
– اوووم… آره. با سوده حرف زدی؟
– چرا به من نگفتی؟ لبخند زدم و جواب دادم: مثلا قرار بود سورپرایز باشه.آه کشید و لحن ملایمتری گرفت: از دست تو! به تابلوی ورودی نگاه کردم و لبخندم پررنگ تر شد. گفتم: از طرحهای اولیه خوششون اومده، دعوتم کردند.مصاحبه،عاشق بقیه طرحهام میشند.
به پوشه ای تویی دستم نگاه کردم. مامان گفت: کاش به من میگفتی.
– می خواستم وقتی قطعی شد بگم. و هر دو میدونستیم چرا.مامان کمی مکث کرد و آخر به حرف اومد: کمند، فکر کنم بهتره برگردی خونه.نفس نفسی کشیدم که ماسک تکون خورد. گفتم: مامان، من کارت و کاتالوگ اینجا رو خیلی وقته تو وسایلت دیدم. میدونم اینجا آرزوی تو هم بوده. حالا به خاطر هردوتامون هم شده، من اینجا کار می کنم. میخواستم سورپرایزت کنم، سوده نذاشت. اینطور میگفتم،اما خودم هم مطمئن نبودم که بعد از مصاحبه قبولم کنند. مامان گفت: آرزوی من؟! دخترم آرزو کجا بود؟ ماجرا مال خیلی سال پیشه. وقتی تو اصفهان کارگاه دستباف داشتند. وگرنه من چه میدونم فرش ماشینی چیه!
– ولی من میدونم. من فرشبافم، من طراحم… از خداشون باشه.
رمانهای پیشنهادی
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.