دانلود رمان صوتی پاییز فصل آخر سال است.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان صوتی پاییز فصل آخر سال است را برای شما عزیزان اماده کردهایم.برای دانلود رمان صوتی پاییز فصل آخر سال است با ما همراه باشید.
معرفی رمان صوتی پاییز فصل آخر سال است
رمان صوتی پاییز فصل آخر سال است،جزو برترین و پرفروشترین رمانهای ایرانی است.همچنین این رمان برنده جایزه جلال آل احمد نیز هست.نویسنده در این کتاب نه راهکاری برای دغدغههای شخصیتها ارائه میدهد نه قضاوتی میکند و نه حتا پایانی مشخص و واقعی ارائه می دهد، در پایانِ کتاب دغدغهها سر باز میمانند و تعلیق حفظ میشود و همین تعلیق و پایانِ بازِ کتاب، واقعی بودن داستان را دوچندان میکند، مثل زندگی همهی ما.
در این داستان هیچ شخصیتی قهرمان نیست، هیچ شخصیتی مطلقا خوب یا بد نیست، همه خودشان هستند، انسانهایی عادی و از دلِ جامعهی اطرافمان.نویسنده به خوبی توانسته سردرگمی و شک و تردید و ترسهای شخصیتها را نشان دهد.
در پایان به نظرم یک کتاب پر از دخترانگی و دغدغههای یک نسل است، از سردرگمی تا انتخاب و قطعا به عنوان اولین کتاب نویسنده ارزش خوانده شدن را دارد و از رمانهای خیلی خوب ایرانیست.
خلاصه رمان صوتی پاییز فصل آخر سال است
داستان پاییز فصل آخر سال است روایت گر زندگی سه دختر با نام های روجا، لیلا و شبانه است که دغدغه ها و آرزوهای مختلف دارند. مشکلات عاطفی، اجتماعی و مهاجرت، بزرگ ترین مشکلات این سه شخصیت را شامل می شود که برای بسیاری از دختران ایرانی قابل درک است و به راحتی می توانند با آن هم ذات پنداری کنند.
کتاب پاییز فصل آخر سال است شامل دو بخش به نام های تابستان و پائیز است. هر دو بخش سه روایت دارد که از زبان هر یک از سه شخصیت های داستان تعریف می شود. یکی از بزرگترین ویژگی های این کتاب این است که نویسنده در این کتاب قهرمان سازی نکرده است و تمام شخصیت های اصلی داستان خاکستری اند.
نویسنده با بیانی شیوا داستانی واقعی از معضلات و مشکلات این سه دختر را روایت می کند که به نظر مخاطب آشناست و می تواند به راحتی با آن انس بگیرد. اصولاً ساده نویسی و نگاه واقع گرایانه داستان های نسیم مرعشی در تمام آثارش دیده می شود و به این رمان محدود نخواهد شد.
بخشهایی از رمان پاییز فصل آخر سال است
فکر این که چرا به این جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون این که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند. مثل لکهی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه.
بالای مژهها خط سیاه میکشم. کج میشود مثل همیشه. مثل تمامِ خطهای زندگیام که کشیدم و کج شد و پاک کردم و باز کشیدم و باز کج بود. مثل شبهای مشق که صد بار با مداد قرمز لای “بابا”های سیاه خط میگذاشتم و خراب میشد و پاک میکردم و باز میکشیدم و باز خراب میشد و من میماندم و دفتر پاره. به سمیرا التماس میکردم که برایم خط بکشد. نمیکشید و میگفت دیوانه، خوب است همینها؛ و من با چشمهای خیس، باز پاک میکردم و باز مینوشتم. دیگر اما زور پاک کردن ندارم. رویش باز خط میکشم تا پهن شود و کجوکولگیاش گم شود در سیاهی مداد
دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزارساله. هن و هنِ نفسهایم با هرگام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنات بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی میزد. فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر میخوردی روی سرامیکهای سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.