دانلود رمان رثا
دانلود رمان رثا اثر زهرا ارجمندنیا و دریا دلنواز.در این بخش از سایت کاقه نویندگان،رمان رثا را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان رثا اثر زهرا ارجمندنیا و دریا دلنواز با ما همراه باشید.خلاصه رمان رثا
امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین او و امیرعباس، رازی بزرگ پنهان است. رازی که به گذشته، به یک زخم… و در نهایت به یک دلدادگی منجر شده. رازی که حالا بعد …. رثا داستان پروانه و امیر عباسیه که هر کدوم در زندگی شون سختی های زیادی رو تحمل کردن و در روز های پر از چالش زندگی ، هم درد و سنگ صبور هم بودن. نسبت خانوادگی و پاره ای از اتفاقات ، دلیلی میشه برای ارتباط قوی تر از قبل اون ها و در نهایت این سرنوشته که به خواست خودش ، اون ها رو به هم پیوند میزنه و…
پروانه های محبوس در شیشه ی قلبم، هر بار که سنگی به محل حبس تان خورد از جا بلند شدید. آماده بودید خوشحالی کنید، آماده بودید به تکاپو بیفتید. آن لحظاتی که سنگ ترس و لرز و بی طاقتی به شیشه خورد چرا خاموش ماندید؟ مگر هر سنگی صدایی تولید نمی کرد؟ مگر هر عملی نیاز به عکس العمل نداشت؟ خیلی وقت بود از جایتان جم نخورده بودید. آخرین بار را به یاد نمی آوردم اما… یادم بود، وقتی بال هایتان به شیشه اصابت کرد، مردمک چشمم گشاد شد، کف دستم عرق کرد و هیجان از گوش هایم به بیرون پرتاب شد. اگر کسی چشم برزخی داشت باید مرا می دید که به جای خون، پروانه ها در تنم گردش می کردند و به شوقم می آوردند و زنده نگهم می داشتند. حالا چطورید؟ زنده مانده اید؟ دستم کوتاه بود… نمی دانستم اگر مرده باشید باید چه کنم. نمیدانستم برای مرگ پروانه ها باید چطور گریست. اگر خوشی آمده باشد و غافل مانده بودیم چه؟ اگر باز خوشبختی آمده و رد شده و شماها در سوگ مرده ای بودید چه؟ آن وقت می توان گفت شعف و شور نیامدند و ما نگاهشان نکردیم؟ یا ما آنقدر جان در بدن نداشتیم که سر بچرخانیم تا نگاهشان کنیم چون زندگی رمق مان را گرفته بود و در سوگ بودیم، در سوگ مرده هایی که از یادمان برده بودند زنده بودن را…
بخشی از رمان رثا
گوشی را بین گونه و گردنم ثابت نگه داشتم، صدای مامان با لرزش اندکش، میان گوش هایم میپیچید و شبیه نوازشی بکر، روی قلب دلتنگم مینشست. ــ از طرف من بهشون سلام برسون. در آیینه، به صورتم چشم دوختم. جوش ریزی که بین ابرویم زده بودم، خیلی هم به چشم نمیآمد اما عوضش دردی داشت که تمام صورتم را درگیر کرده بود. ــ چشم مامان جان. ــ به خدا میسپارمت دختر، مواظب خودت باش. با لبخند، تماس را قطع کردم و همزمان با گذاشتن موبایل روی میزآرایشی، در اتاق هم باز شد و سروناز، با صورتی گل انداخته خودش را جلو کشید. شالش کمی عقب رفته بود و ریشه ی موهای رنگ شدهاش، حاال به راحتی دیده میشد. نگاهم را از صورت خسته اش گرفتم و مجددا به آیینه سپردم. طلق بین روسری ام خوب روی سرم قرار گرفته و گردی دلچسبی به قسمت بالای سرم بخشیده بود. سروناز، یکی از بالش های قرمز را از کمددیواری بیرون کشید و با انداختنش روی زمین، سعی کرد کمی دراز بکشد. ــ پدر من امروز دراومده. گیره ی فلزی ام را، زیر روسری محکم کرده و با رضایت، یکطرف سه گوش افتاده روی سینه ام را، روی شانه انداختم و چشم چرخاندم برای پیدا کردن چادر تا شده ام.
رمانهای پیشنهادی
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
هنوز بررسیای ثبت نشده است.