دانلود رمان مسافر کوچه آرام
دانلود رمان مسافر کوچه آرام اثر زینب ایلخانی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان مسافر کوچه آرام را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان مسافر کوچه آرام اثر زینب ایلخانی با ما همراه باشید.
خلاصه رمان مسافر کوچه آرام
مهتا و روزبه در دوره خاصی از زندگیشان به همدیگر برخورد میکنند؛ روزبه باید به رابطه عجیبش با سارا سرو سامان بدهد و از ایران برود و مهتا نیز درگیر یک ازدواج اجباری شده است. آنها ناخواسته درگیر ماجرای عشق ممنوعه و شوم لیلی و رهی میشوند و قصد دارند زودتر حلش کنند تا بتوانند به زندگی و مسائل عادی خودشان برگردند ولی…
چشمانش زیبا بود. هنوز هم زیباست، اما این بار، هزار بار زیباتر از همیشه و نکته قابل توجه اینکه، دیگر لهیب جانگداز آفتاب که اینگونه تا عمق چشمان نافذش فرو رفته و تا بینهایت پیشروی کرده بود هم نمیتوانست مانع از درخشش مردمک های مخمور چشمانش شوند.این بار چشمانش را نبست. مشت هایش را به شیوه ی قدیمی ایام کودکی گره نکرد و روی چشمان آزرده از زخم تیغ آفتاب مالش نداد و حتی ناله هم نکرد!
انگار هیچوقت چشمانش به هیچ اشعهای، حتی نور آفتاب حساسیت نداشت! فقط تماشایم کرد. بیصدا و آرام آرام آخرین نگاه نگران و بی قرارش را فدایم میکرد. لب هایش به خشکی زده بود و هر از چند گاهی چند نالهی خفیف از او هم به گوشم میرسید. نگرانش شدم و آهسته شروع به صدا زدنش کردم. س…س… س..عی..د!! حتی آنقدر رمق نداشت که جوابم را بدهد. به آرامی شروع به خزیدن کردم. مثل یک کرم زخم خورده در خون خودم میغلتیدم. نفس نفس زنان خودم را تا کنارش کشیدم و هنوز به او نرسیده بودم که با دیدن دستان خونین خودم وحشتزده شروع به فریاد کردم.
انگار از او کمک میخواستم. من هنوز هم از او کمک میخواستم! -آخ سعید! خون…ببین سعید!! پسرم…پسرم…میترسم سعید!…من میترسم… صدایی نشنیدم… هیچ صدایی، جز آخرین صدایی که از پشت سرم شنیدم؛ صدایی که سکوت مرگبار دقایق واپسین را چون طوماری رعب انگیز در هم پیچید. “بنگ”… صدای گلوله!
بخشی از رمان مسافر کوچه آرام
مهتا…مهتا…مهتا!!!! گیج و مضطرب پلک چشمان وحشتزده ام را باز میکنم و احساس میکنم تمام چرخدنده های مغزم برای لحظاتی منفعل شده و از حرکت باز ایستاده است. هنوز درکی برای این رفتارش ندارم و کمترین واکنشم این است که محکمتر روی تختم میچسبم، دست هایم را هم از دو سمت بدنم باز میکنم و به سختی ملحفه ی روی تخت را درون مشت هایم گرفته و می فشارم و در بیصدایی مطلق به او زل میزنم،
به مردمک های متحرک بلوطی رنگ چشمانش، که در میان حدقه، تا نهایت گشودگی پیش رفته است .یک دستش را روی تخت گذاشته و تمام وزنش را آوار همان یدست میکند. در همان حالت به سمتم پیشروی کرد و حالا دیگر به صورت یه خیمه ی ناپایدار و سست، نیمی از فضای بالای تخت را احاطه کرده است. با نگاهی که تا قعر چشمانم را نشانه رفته، مرتب تکرار میکند:
-مهتا…بجنب مادر! د یالا تکون بخور دختر! پاشو دیگه تنبل خانوم. بالاخره قفل تنم شکسته شد و برای اینکه یک مرتبه روی سینهام سقوط نکند، با حرکت مختصری که به خودم میدهم، تقریبا به این باور میرسد بیدارم. سرانجام خودش را قدری عقبتر کشید و در آن حالت پوف محکمی هم میکشد، اما همچنان نگاهش درون چشمانم قفل و متمرکز است. راست میایستد. یک قدم عقب میرود و در حالی که یک دستش را چفت یک طرف از پهلویش کرده، با نگرانی اما به مراتب آرامتر از قبل ،یک بار دیگر صدایم میزند .
انگار خوب میداند اولین واکنش من نسبت به این طرز رفتارش چگونه خواهد بود، به همین خاطر کمی لحنش رو به تلطیف رفته و با یک حالت خاص شروع به دلجویی میکند. -آییییی…الهی بگردم مامان! ترسوندمت نه؟ با یک حرکت هیستریک از جا میپرم و در حالی که دیوانه وار انگشتانم را دور لبم میکشم، وحشتزده و عصبانی میگویم: -ترسوندی؟ آره؟ ترسوندی؟ مامان تو این بار واقعا داشتی من رو میکشتی!! وای خدایا تبخال…تبخال لعنتی!
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.