دانلود رمان اسطرلاب عشق
دانلود رمان اسطرلاب عشق اثر م.صالحی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان اسطرلاب عشق را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان اسطرلاب عشق اثز م.صالحی با ما همراه باشید.
خلاصه رمان اسطرلاب عشق
مردی که برای تسکین سرخوردگیها، به دنبال آروزهایش رفته است؛ خانوادهاش را رها کرده و با زنی دیگر زندگیش را ساخته است. اما ناکام و شکستخورده گرفتار میشود. پسر بزرگش، داوود به یاریش میآید و او نیز در مشکلاتی که پدر خمیرمایهی آنها را زده، درگیر میشود. در این بین، عشقی ممنوعه شکل میگیرد و بیش از پیش داوود قصه را به چالش میکشاند. داوود که مبارزه و صبر را یاد گرفته است، میخواهد با حلاجی مشکلات از میان تار و پود آن، آرامش و عشق را به دست بیاورد.
گاه مشکلات معمولی زندگی میتواند چنان دردسرساز باشد که زندگی یک عده را تحت شعاع قرار دهد. این برخورد ما با این مشکلات است که سرنوشت ما را تعیین میکند؛ فقط باید بدانیم چه زمان برای زندگی بجنگیم و چه زمان صبر پیشه کنیم!
بخشی از رمان اسطرلاب عشق
از وقتی تلفن زنگ زده بود، سه دختر و نوههایش اطرافش نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. زن هر کلمهای که میگفت و میشنید، ناراحتی بر چهرهاش مینشست. وقتی گوشی را گذاشت، اشک چشمانش را خیس کرده بود. معصومه دختربزرگش بلافاصله گفت:
– چی شده مامان؟ کی زنگ زده بود؟ نگاهش روی تک تک دخترهایش چرخید و بغضش شکسته شد. محبوبه دختر دومش که مقابل نشسته بود، دستان مادرش را گرفت و گفت: – جون به لبمون کردی مامان! خب بگو چی شده؟ زن سری تکان داد، با گریه و آهی که کشید گفت: – نمیدونم چیکار کردم که حقم همچین مردی شد! منصوره دختر کوچکتر خانواده، بازوی مادرش را گرفت او را تکانی داد و گفت: – حرف بزن قربونت برم! داری دقمون میدی خب… بابا طوریش شده؟
زن اشکهایش را گرفت، نفسی تازه کرد و گفت: – اصلاً حقشه! به ما چه مربوط؟ خوشیهاش واسه هر کی بوده تا حالا بدبختیهاش هم واسه اون باشه! معصومه: مامان مردیم! یک کلام بگو چی شده؟ زن در حالی که از جا بر میخاست و میرفت، گفت: – چی میخواستید بشه؟ باباتون افتاده زندان!
هر سه دخترها با هم گفتن: – زندان؟! معصومه اشکش جاری شد، به دنبال مادرش به راه افتاد و گفت: – برای چی؟ به چه جرمی؟ کی بود زنگ زده بود؟ محبوبه آرام به پسرک دوازده سالهاش گفت: – برو دایی داوودت رو خبر کن بیاد. پسرک سری تکان داد و به سمت خروجی دوید. پروین مادر بچهها پشت دار قالی نشست و مشغول بافتن شد. منصوره در کنارش نشست و گفت:
– کی بود زنگ زده بود؟ پروین: کی میخواستید باشه؟ زن باباتون بود؛ جمیله خانم تهرونی! الهی جز جگر بزنه زنیکهی… استغفرالله! خدا ازت نگذره! شوهرم رو ازم گرفت؛ حالا که بدبختش کرده و انداختش زندان، زنگ زده میگه شوهرت افتاده زندان! کارش گیره بیا یک کاری واسش بکن! حالا که گرفتار شده، شده شوهر من! اون موقع که جیبش پر پول بود، شوهر اون بود.
محبوبه که در طرف دیگرش نشسته بود، گفت: – به چه جرمی زندان افتاده؟ پروین: نمیدونم! نپرسیدم فقط گفت کارش گیره، بدجور هم گیره. میگه داوود رو بفرستم بره واسه باباش سند گرو بذاره خیال کرده زنیکهی ناسزا! معصومه که در طرف دیگر قالی نشسته بود، به تارهای قالی چنگ زد و گفت:
– ولی باید بریم! اگر بابا توی دردسر افتاده باید کمکش کنیم. پروین با کاردی که دستش بود، روی دست معصومه زد و گفت: – الحق که دختر اون مرد هستید؛ همه تون بیچشم و رویید! معصومه که دستش زخم شده بود، با چشمانی خیس به زخم دستش نگاه میکرد. دختر احساساتی بود و با هر اتفاقی اشکش روان بود. محبوبه با حرص از جا برخاست و گفت: – اینطوری که نمیشه، الان زنگ میزنم ببینم برای چی افتاده زندان.
و داشت به سمت تلفن میرفت که پروین پشت سرش دوید و بازویش را گرفت. کارد قالی بافیش را به سمت چشمان محبوبه گرفت و گفت:
– اون چشمهات رو از کاسه در میارم اگر بهش زنگ بزنی! محبوبه با انگشت نوک کارد را عقب برد و گفت: – ولی اینطوری که نمیشه مامان؛ اون مرد هر طوری که هست پدرمونه. قبول دارم بیمعرفت و بیمهر بوده، ولی بازم بابامونه. دو ماه دیگه عروسی منصورست؛ اگر بابا نباشه مردم کلی حرف در میارن.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.