دانلود رمان گرد باروت
دانلود pdf رمان گرد باروت اثر معصومه شهریاری (آبی) و طاهره آرموثیان (الف).در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان گرد باروت را برای شا عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود این رمان زیبا با ما همراه باشید.
در این رمان با زندگی شخصی یک پلیس همراه شوید.همایونی که دخترش را در خلال شغلش از دست داده است و آدینهای که همایون را مسئول قتل دخترش میداند.زندگی که از هم پاشیده است.یک زندگی اجباری زیر یک سقف.سرنوشت همایون و آدینه در کنار هم چه میشود؟ با زندگی آنها همراه شوید
خلاصه رمان گرد باروت
در خلاصه رمان گرد باروت میخوانیم : همایون ، مامور پلیسی که با همکارانش سعی می کنن امنیت جامعه رو برقرار کنن . اما همه ی اونها زندگی شخصی دارن ، همه ی اونها خانواده ای دارن . توی کارشون با مشکلاتی درگیرن . چیزهایی می بینن که دلشون رو به درد میاره و حتی متنفرشون میکنه . همایون سعی میکنه بجنگه و پیروز بشه . اون مجبوره با چیزی بجنگه که به آرامی توی رگ و خون میخزه و یه زندگی رو از هم می پاشونه . . . افیون !
” گلوله ها شلیک می شوند . . سینه ها هدف قرار می گیرند . . . فردی به خاک می افتد . . چشمی به اشک می نشیند . . و فردی ساکت می شود . کاش قبل از آرزو کردن ، کمی فکر می کردیم ! معصومه شهریاری ( معصومه آبی ) و طاهره آرموثیان (الف)
بخشی از رمان گرد باروت
به دور از هیاهوی بیرون از اتاق، روی صندلی چرخانش لم داده بود و پلک های خستهاش را با نوک انگشتانش ماساژ میداد.نور ماتی که از پنجرهی بسته به درون اتاق میتابید ،نشان از هوایی ابری و دلگیر داشت.دو دستش را رو به بالا کشید و سعی کرد کمی از خستگی شانه هایش بکاهد؛ سپس آنها را کنار تنش رها نمود و با آنکه هیچ دلش نمیخواست تا چشم باز کند، اما نتوانست نسبت به دیدن ساعت که صدای تیک و تاکِ آن تحریکش میکرد، بی اعتنا بماند! کمی لای پلک هایش را بالا داد و نگاهش را به رقص عقربه ها دوخت: چهار و پنجاه و سه دقیقه ی عصر!
دوباره چشم بست و کف دستش را به پیشانی اش فشرد. حس میکرد که از خستگی رگ هایش متورم شده اند.سعی کرد با چندنفس عمیق، افکار مزاحمش را پس بزند و درهمن حین مغزش را سامان دهد و روی سکوت و آرامش تمرکز کند!گاهی حس میکرد اصلا اصلاً شغلی که برای خودش برگزیده بود، انتخاب درستی نبوده. اما بعد، تا به خود میآمد ،آنچنان درگیرش میشد که حتی یادش میرفت زمانی نسبت به آن حس پشیمانی داشتهاست!
تلفن زنگ خورد و انگار یک نابلد، آرشه را برداشته و باقدرت تمام روی سیم های ویولن میکشید؛ همانقدر ناهنجار و آزاردهنده! لپ هایش را باد کرد و نفس عمیقی از سینه بیرون فرستاد و در کار خدا ماند؛ همان لحظه داشت شکایت میکرد!بی حوصله و درحالی که زبان روی لب میکشید، گوشی را برداشت:
-بلـــه؟! صدای مردی درون گوشی پیچید:
-الو جناب سروان !یه خودکشیِ مشکوک رخ داده …لطفاً خودتون رو زود برسونید به این آدرس!نشانی را که مرد پشت خط میگفت، به سرعت روی برگهای کوچک از میان انبوه کاغذهای روی میزش نوشت و برای خاتمهدادن به مکالمه گفت: -سریع میرسونم خودمو..
و گوشی را روی جایگاهش رها کرد: -نمیشه یکی یهشب به سرش نزنه؟!
با فشار کف پایش به زمین، صندلی را به عقب هول داد و برخاست. اسلحه و تلفن همراهش را از روی میز چنگ زد و دست در کاپشنش که روی جارختی پشت در بود، انداخت. در را بههم کوفت و از اتاق بیرون زد. دوباره روز از نو و روزی از نو!
***
بارانِ نمنم، روی شیشه رد انداختهبود. پیاده شد و طبق عادت نگاهی به اطراف انداخت. مأموران پلیس سعی در عقبراندن مردم داشتند. از میان آنها خودش را به خانهای رساند که جمعیت برابر آن گرد آمدهبودند. از همانجا هم میتوانست آمبولانس و خودروی نیروی انتظامی را ببیند که چراغهای گردانشان روی صورتش رد میانداختند.
کارتش را نشان سرباز داد و آرام وارد حیاط سرسبز شد و با نگاه دورتادورش را کاوید. برای سربازی که کنار ماشین نیروی انتظامی ایستاده و اسلحهاش را به سینه چسبانده بود، سر تکان داد و با همان گامهای سریع و استوار حیاط را طی کرد.
به آرامی در نیمهباز را با کوبیدن نوک پایش به آن، به جلو هول داد و داخل خانه شد. باز هم نگاهش تمام محیط را در ذهنش ضبط و ثبت کرد: مبلها، لوستر، سیستم پخش، تلویزیون، گلدانها و حتی کلیدبرق ها گرانقیمت بودند. لبهایش را به سمت پائین زاویه داد و در دل گفت: “جلال و جبروت رو “!
سر که چرخاند، ستوان حامدی به استقبالش آمد: -سلام جناب سروان !
لبخند خستهای زد و نگاه کاوشگرش از روی تکتک وسایل خانه لغزید و روی صورت دستیارش متوقف شد:
-سلام، خسته نباشی !گزارش صحنه؟
حامدی با دست به راهپلهای که به طبقهی دوم خانه ختم میشد اشاره کرد و مشغول ارائهی توضیحات شد:
-اردشیر ارشادی، متوفی سی وهشت ساله ست …توی اتاق کار خودش با شلیک گلوله به شقیقهش اقدام به خودکشی کرده …همسرش که خونه نبوده، میاد و بعد اون رو توی این وضعیت پیدا میکنه …البته حالش بد شده و فوراً به بیمارستان انتقالش دادن …کسی هم که به اداره ی آگاهی زنگ زده، سرایدار میانسال خونهست که با شنیدن صدای جیغ و فریاد همسر متوفی، متوجه واقعه میشه …اون هم حال چندان مساعدی نداره ولی بچهها توی خونهی سرایداری مشغول انجام بازپرسیهای اولیه ازش هستن سرش را به بالا و پائین جنباند به معنی درک حرفهایش. پله ها را که بالا میرفتند، اندک اندک صدای جنب و جوش مأموران صحنه ی جرم قابل شنیدن بود. پرسید:
-دلیل مشکوک بودن خودکشی چیه؟
حامدی پشت سر او آخرین پله را هم پیمود و به درِ باز اتاقی در سمت راستشان اشاره زد:
-سرقت …صحنه ی حادثه کاملاً به هم ریخته ست و احتمال میره که توش سرقتی رخ داده باشه …البته یه نامه هم پیدا شده که گویا خود متوفی اون رو نوشته ولی چیز زیادی ازش دستگیرمون نمیشه …فک کنم طبع شعر بالایی داشته مرحوم! تک خنده ای زد که چشم هایش را برای او گشاد کرد:
-با مرده هم شوخی مََرد؟
ستوان نوار نوارِ صحنه ی جنایت را برایش بالا نگه داشت. خم شد و از زیر آن گذشت و پا به اتاق گذاشت. بوی خون باشدت بیشتری زیر بینی اش زد که انگشتِ شست و اشاره اش را به آن چسباند و چهره درهم برد.مأموران تجسس مشغول جمعآوری مدارک و عکس برداری از صحنه بودند و دکتر پزشکی قانونی هم در کنار جسدِ روی زمین، ایستاده بود.
پیش رفت و نگاهش را به پیکری که رویش با ملحفهای سفید پوشانده شده بود، دوخت؛ حجم زیادی از خونخونِ غلیظ و سرخرنگ از جایی زیر پارچه شروع و روی زمین پخش شده بود. یک صندلی چوبی که احتمالاً متوفی در هنگام خودکشی رویش نشسته بود هم واژگون شده در کنار جسد قرار داشت و مطابق با گفته های ستوان حامدی، اتاق نیز به هم ریخته بود: کتاب های کتابخانه نامرتب و دردرِ تمام کشوها هم باز یا نیمه باز بودند. با صدای سلام مردِ سپید پوش، دست از تحلیلِ محیطِ اطراف برداشت و حواسش را به او داد:
-سلام جناب!
سر تکان داد:
-سلام دکتر !چه خبره اینجا؟ دکتر ملحفه را از روی صورت متوفی کنار زد:
-خودکشی بوده …اولین چیزی که با اطمینان کامل میتونم بگم همینه
اخم آلود به چهره ی سفیدِ مرد و سوراخِ اثر گلوله روی شقیقه اش خیره شد: شخصی بود با پیشانیِ پهن و ابروهایی کشیده و موهایی مشکی و مرگی که جماعتی را -که همیشه ی خدا مشکوک بودند- به خانه ی او کشانده بود!ستوان حامدی از پشت سرش کیسه ای پلاستیکی که درونش یک کاغذ ۴A تاخورده بود را به او داد:
-این همون نامه ایه که خدمتتون گفتم پلاستیک را از دستش گرفت و نگاهش را به کلمات درجشده روی برگه دوخت: “خودکشی مرگ قشنگی که به آن دل بستم”
کلمات کلیدی: دانلود رمان گرد باروت،رمان گرد باروت،معصومه آبی،طاهره الف،دانلود pdf رمان گرد باروت
رمانهای پیشنهادی
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
هنوز بررسیای ثبت نشده است.