دانلود رمان همسایه پری
دانلود رمان همسایه پری اثر افسون امینیان.در این بخش از سایت کافه نویسندگان، رمان همسایه پری را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان همسایه پری اثر افسون امینیان با ما همراه باشید.
خلاصه رمان همسایه پری
قصه ی دختری است به اسم پریناز که توی محله های جنوبی شهر زندگی میکند، پدرش یه مغازه دار ساده و مادرش زنی عامی است ، روزمرگی برایش آهنگ یکنواختی سر میدهد تا اینکه همسایه ی جدیدی به کوچه ی آنها نقل مکان میکند که ، بر حسب اتفاق همسایه ی دیوار به دیوارشان نیز هست .ورود این تازه واردین سر آغاز قصه خواهد شد. داستان موضوعی پلیسی و البته عاشقانه دارد با پایانی خوش…
نگاهی به انبوه کتاب های کنار دستش انداخت، ریاضی ، فیزیک، جبر هندسه ،پری نازبا خود اندیشید، خدایا چرا این هندسه ی کوفتی توی سر من نمی ره؟!.روی اولین پله ی ایوان نشست و پاهای برهنه اش را برروی دومین پله ی داغ و تب دار گذاشت . بی حوصله موبایلش را برادشت و نگاهی به صفحه ی شکسته شده . دکمه های کج ومعوج آن انداخت، با خود اندیشید: اگه امسال کنکور قبول می شدم الان حتما یه گوشی جدید دستم بود!
نگاهش به باغچه کوچک حیاط تشان کشیده شد با آن تک درخت سیب ، پاییز حتی این باغچه ی کوچک را هم فراموش نکرده بود….
بخشی از رمان همسایه پری
صدای ضربه های مشتی که به درب آهنین حیاط می خورد، اورا از خواب و خیال بیرون کشید….بی حوصله از جا برخاست ود مپایی پلاستیکی اش رابه پاکردو لخ لخ کنان به کنار در رفت وبا صدایی که بوی اعتراض میداد گفت:«چه خبره دارم میام دیگه ….!»در باز شد و دختر پیش رویش آماده ی نواختن مشتی دیگری….
دختردستی به چتری های لختش که به مدد رنگ مو، بور شده بود کشید و آن را از روی چشمهایش کنار زدو پشت چشمی نازک کرد و با لحنی طلب کارانه گفت:-ترو خدا این زنگتون رو درست کنید به ربع ساعت ،دارم زنگ می زنم و تازه یادم اومد که زنگتون خرابه…!
سپس بی توجه به پریناز قری به گردنش دادو بدون تعارف داخل حیاط شد. درحالی که به هیکل درشت مژگان با آن ماتنوی آبی تنگ تُُرشش، نگاه میکرد درحیاط را پشت سر او بست وبا خود فکر کر« چه وجه اشتراکی من با این دختر دارم که باعث این دوستی شده….؟ »سپس در حالی که سعی میکرد افکارش را نظم دهد گفت: زنگمون خرابه، چون مرد توی خونه نیست که درستش کنه! بابا که از خروس خون تابوق سگ توی اون مغازه ی پنج متری ، شیر و نخود ولوبیا می فروشه
مامانم که دستش به نگار بنده، منم که حال روزم رو میبینی!درثانی بابام خوشش نمی اید که وقتی نیست نامحرم بیاد خونمون.مژگان روی پله ی حیاط نشست و نگاهی به کتابها انداخت:-به به میبینم درسخون شدی… بابا یواش ترپیاده شو با هم بریم.!پریناز کنارش نشست و موهای بلند و مواجش را که روی شانه رها شده بودرا بایه کش مشکی نازک محکم بست وگفت:نه بابا یکی تو سر خودم میزنم ده تا توسرکتابها، هیچ رقمه توی این کله ام نمیره، که نمیره!
مژگان که انگارتازه چیزی به ذهنش رسیده باشد با حالت تهاجمی گفت:ببینم پرینار از ظهرتا حالاپنج تا پیامک فرستادم برات چرا جواب ندادی؟ با حالت معصومانه ای گفت:به خدا هیچی نگرفتم بیا اینم گوشی ام…مژگان نگاهی از سر تحقیر با موبایل انداخت .-دخترتوهنوزاین گوش کوب رو دستت می گیری؟این که نه صفحه اش سالمه نه دگمه هاش کار می کنه…..!پریناز با حرص گوشی اش را از دست مژگان گرفت .
-خودم میدونم لازم نیست که توهم بیادم بیاری.. حالا چیکار داشتی….؟مژگان نگاهش را روی صورت گرد وچشمهای خوش ودرشت وحالت وپوست گندمی پریناز چرخی دادو با لحن پر تمسخری گفت:
-صورتت که ای ….بدک نیست چرا شوهر نمیکنی آمارش رو دارم توی محل هم کم خاطر خواه نداری….؟حداقل شوهرت واست موبایل میخره….با این حرف مژگان اخم هایش را درهم کشید.نمیدانست این دختر چرا اینقدر از تحقیر کردن او لذت میبرد….مژگان که سگرمه های درهم اورا دید با دست های بزرگش محکم به پشت او زد و گفت:
-بی خیال بابا … خودم واست میخرم…!پریناز از شدت درد صورتش در هم شد وزیر لب نالید:
-آخ…. پشتم ،دختر عجب دستهای بزرگ و سنگینی داری….مژگان از کنار پریناز بلند شد با چکمه ای پاشنه بلندش چند قدم رفته باز گشت و چشمهای بادامی ریزش را که مدد لنزو خط چشم کمی درشت تر شده بود کمی باریک کرد و پرسید:-پری واقعا .. خواستگار هات به خاطر معلولیت خواهرت نگار پا پس میکشن…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.