رمان گلاب و جای قرمز
دانلود رمان گلاب و چای قرمز اثر سما جم.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان گلاب و چای قرمز را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان گلاب و چای قرمز اثر سما جم با ما همراه باشید.
خلاصه رمان گلاب و چای قرمز
وضعیت عجیب و نامتعارفی در جریان سر و سامان گرفتن و روبراه شدن اوضاع زندگی خشایار به وجود میاد .و اون رو بی خیال هر چه سر و سامان گرفتن می کنه.ولی زمانی نمی گذره که رایحه ی خوش زنی، وارد محدوده ی بی خیالیش می شه و اون کسیه که …
خشایار بعد از خیانت از نامزد خود که به اصرار مادر زن خود تن به این نامزدی داده است، ناامید از جنس مخالف خانه پدری خود را ترک میکند.بعد از اتفاقاتی که در شرکت محل کار خود میافتد پی به دلبستگی رئیس خود میبرد
سیاره ی زندگیم پر شده از آدم های موفق ولی بی مرام و تو خالی. زمین ما ؛ خالی از وفاداری و عشق است و من به دنبال سیاره ای هستم که ساکنش، درمانگر بی خوابیها، نجواگر قصه های عاشقانه و تجلی گر صلحی سفید بر قلب های تاریک باشد. در جستجوی رفیقی که گل سرخی کاشت و به دنبال اهلی شدن دلها، راهی کهکشانها گردید؛ بیابم او را تا مرهمی باشد بر بیتابی های دلم
بخشی از رمان گلاب و چای قرمز
باورم نمیشد که بعد از گذشت دو ماه از شیرینی خورونمون ؛ اونم در شرایطی که واقعا هیچ حس اولیه ای به این دختر نداشتم ، باید این دو تا رو پشت میز کافیشاپ محبوبم، در حالیکه دستاشون به هم قفله و از عالم و آدم فارغ اند ببینم. تا اون حد که متوجه نشند پنج دقیقه ست دارم ازشون فیلم میگیرم ! مگه رفیق نامردم در طی این دو ماه ، چند بار مژده رو با من دیده بود که در عرض ده روزی که برای ماموریت ، به چین رفته بودم ، این همه جیک تو جیک شدند ؟! کی و چه جوری ؟ اونم کنار گوش من ! به هم نخ دادند و گرفتند، شماره رد و بدل کردند و به خودشون اجازه دادند بیاند تو این کافی شاپی که پاتوق همیشگی من بوده و هر کی دنبالم میگشت، یه سر هم به اینجا میزد و خیلی ها ممکن بود اینا رو با هم ببینند! یعنی مغز خرفتشون بهشون هشدار نمی داد یا اصلا به ذهنشون خطور نمیکرد که شاید من به محض رسیدن بخوام خستگی هام رو با قهوه ی ناب اینجا از بین ببرم ؟!
خسته و تهی از فکر این دو تا، که احمق تر از این حرفا هستند و یا نه! من رو احمق فرض کردند! و کل مردونگیم رو زیر سوال بردند ؛ به قدری حس بدی در وجودم جریان پیدا کرد که نای پشت فرمون نشستن رو هم نداشتم. در تمام پیاده رفتن ها و دور شدن هام از اون کافه ای که الان شده لعنتی ترین محل زندگیم ، فقط با این جمله خودم رو آروم میکردم که خدا دوستم داشته که قبل از اینکه با اون مژده ی آشغال زیر یه سقف برم ماهیتش برام رو بشه و یه دشمن دوست نما ؛ مثل اون حامد بیعرضه که حقیقتا لیاقت تموم رفاقتی که براش خرج کردم رو نداشت ، از زندگیم دور انداخته بشه. ساعت از یازده شب گذشته بود که کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم
هنوز بررسیای ثبت نشده است.