دانلود رمان قبل از شروع از مهسا زهیری
دانلود رمان قبل از شروع از مهسا زهیری.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان قبل از شروع را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود رمان قبل از شروع از مهسا زهیری با ما همراه باشید
خلاصه رمان قبل از شروع از مهسا زهیری
کتاب رمان قبل از شروع نوشتهی مهسا زهیری، داستان دختری به اسم نارینه را روایت میکند که خواهر ناتنیاش در شرف ازدواج با فرشید است؛ پسری که عموی بسیار ثروتمندی دارد که تنها ۶ سال از خودش بزرگتر است.نارینه گرچه از مادر، خواهر و برادرش جداست اما نام خوانوادگی متفاوتی با آنها هم دارد و همین سبب میشود که عموی نامزد خواهرش، آدلان سر این موضوع او را به هم بریزد!کسی در آن عمارت خواهان نارینه نیست و آدلان با آزار و کلکلهایش بیشتر روزگار را برای نارینه سخت کرده است. نارینه که حس مخفی متفاوتی نسبت به آدلان دارد سعی میکند که خودش را با پرورش ماهی سرگرم کند، ولی او احتیاج به راهنما دارد که آن را هم آدلان برایش پیدا میکند. به نظر میرسد آدلان هم عاشق نارینهٔ بداخلاق و لجوج شده اما واقعا این عشق است؟
بخشی از رمان قبل از شروع از مهسا زهیری
کوله ی بزرگم رو، روی کتفم مرتب کردم و با خستتتگی کل ید رو توی در انداختم. با بسته شدن در صدای پارس سگ بلند شد و سر »خیری«، از قاب پنجره ی خونه ش بیرون اومد سگ با شناختن من دست از سر و صدا برداشت و من برای خیری به نشانه ی سلام، دست تکون دادم و به سمت خونه رفتم. کنارBMWِ نیکا، یه پورشه و تویوتا پارک شده بود.
با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم و دوباره کوله رو مرتب کردم. ساعت حدود هشت شب بود و فکر نمیکردم ملاقات بعدی خانواده ها قراره امشب باشه.ماشین دیگه ای پارک نشده بود. پس جای شکرش باقی بود که »سلطان قلب ها« ی فامیل، امشب نیومده.هشتصد و هفتاد کیلومتر توی راه بودم.بلیط هواپیماگیرم نیومده بود؛ خسته و بی حو صله بودم.
تصمیم گرفتم اصلا خودم رو نشون ندم. آهسته به طرف تراس اتاقم که طبقه بالای عمارت بود رفتم.رفتم. کوله رو یه جایی توی تاریکی ایوان رها کردم و مثل هر وقت دیگه ای که پنهانی به خونه می اومدم، پام رو، روی لبه ی پنجره گذا شتم وبا گرفتن سنگ های نمای ساختمون و میله های انتهایی دزدگیر پنجره، خودم رو به طرف تراس کشیدم. میله های تراس رو گرفتم و خودم رو آروم روی سنگ مرمرش رها کردم.بدون این که لباس عوض کنم با بی حالی روی تخت افتادم و به سقف زل زدم.
فکر های مختلف توی سرم رژه می رفت. همه چیزت موم شده بود. کی فکرش رو می کرد، این طوری تموم بشه؟! همه چیز مسخره به نظر می رسید. چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود؛ که تقه ای به در خورد و فاطمه پرسید: – اومدی نارینه جان!؟ مگه قرار نبود فردا بیای؟ فکرکردم »اینا از کجا فهمیدند !« و گفتم: – بیا تو.
در رو باز کرد و خواست المپ رو روشن کنه که گفتم: – نه! – چی شده؟ چه خبر؟ – بعدا میگم. الان خسته ام. – عمه ات میگه بیا پایین.فقط با ناراحتی نگاهش کردم. حالا که فهمیده بودند، نمیشد که نرم. آیه ی قران غلط می شد! فاطمه شونه بالا انداخت و رفت. یک ربع بعد دوش گرفته بودم و به سمت سالن، از پله ها پایین می رفتم. مثل این که این سری خاله ی داماد هم اومده بود. از جلسه اول و دوم به خاطر می آوردمش
هنوز بررسیای ثبت نشده است.