دانلود داستان مرواریدی در جنگل از هدیه قلی زاده.در این بخش از سایت کافه نویسندگان؛ داستان مرواریدی در جنگل را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود داستان مرواریدی در جنگل از هدیه قلی زاده با ما همراه باشید.
خلاصه داستان مرواریدی در جنگل
داستان ما دربارهی سرنوشت و اتفاقات یک دانهی کوچک است که در یک جنگل خیلی بزرگ زندگی میکند.من سعی دارم لحظه به لحظهی این دانهی کوچک که اتفاقات جدیدی برای آن میافتد و چیزهای جدیدی که یاد میگیرد و اون چیزهایی که در زندگیاش تجربه میکند و به دست میآورد را به قلم بیاورم
قبل از هر چیزی سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت همهی شما بزگواران و خوانندگان عزیز! قبل از خواندن لازم است نکتهای خدمتتون عرض کنم. این داستان مرواریدی در جنگل همانطور که از ژانر اون مشخصه خیال پردازی و کودکانه است اما توجه داشته باشیم که ما میتوانیم از خیلی از داستانهای کودکانه پند بگیریم البته همیشه یاد گرفتن صدق نمیکند بلکه باید اون رو انجام دهیم و همچنین درخودمان نهادین کنیم. موضوع اصلی درباره دوستی و دبیری هست امیدوارم از این داستان نهایت لذ*ت رو ببرید دوستدار شما هدیه
بخشی از داستان مرواریدی در جنگل
کوچک بودم، فارغ از هرچیز دنیا و مفهوم زیادی از واژگان و درک آن کلمات را نمیدانستم. خود را مشغول زندگی کودکانهای کرده بودم و از دنیا ابایی نداشتم. معانی ابیات شاعران بزرگ را نمیفهمیدم و بلد نبودم. آری امری طبیعی بود، اما من آنقدر بلند پرواز و کنجکاو بودم، که هر روز خود را سرزنش میکردم و همچنین از خدا سوال میپرسیدم، که چرا من را بیهدف آفریده است! همیشه پیش خود تکرار میکردم که، پرودگارا! هدف تو از آفریدن من چه بوده است؟ اما هیچوقت جوابی از جانب خدایم دریافت نمیکردم. روزها و ساعتها بیرحمانه از پی هم میگذشتند و من بزرگ و بزرگتر میشدم. دانستههایم بیشتر میشد و شعور بیشتری در هر مسئلهای پیدا میکردم، هر چند هنوز هم کوچک بودم، اما درک و فهم بیشتری برای زندگیام داشتم. در بحث و تصمیمات و همچنین گفتگو با خانوادهام شرکت میکردم و گهگاهی نظرات خود را در میان جمع بیان میکردم. زندگی میتواند، زیبا باشد؛ اما مسبب این همه زیبایی در زندگیام چه کسی است؟ صبح را با تیغ آفتابی که یخ کرده بود و همانند هر روز نبود از خواب برخاستم. چشم به اطراف انداختم، بعد از باز کردن مجدد چشمانم از روی برگی که بسیار لطیف و دوستداشتنی بود بلند شدم؛ خود را مقابل آینه دیدم که بزرگتر شده بودم. حدود پنج سال داشتم،
مقدمه ای از داستان مرواریدی در جنگل
دوستی گنجینهاس است، که از دست دادن آن مانند از دست دادن طلا است؛ یک طلای با ارزش! میتوان گفت: ” دوستی هم مانند لحظهها با سرعت میگذرند و تمام میشوند. ” البته این برای دوستانی صدق میکند، که انگار به زور با هم دوست شدهاند. معلمی هم چون طلا، ناب است یا میتوان گفت: “معلم یا استاد بودن هم مانند لحظاتی است، که بیرحمانه و بیوقفه از پی هم میگذرند و به اتمام میرسند”. پس قدر دبیر و معلممان را در هر لحظهای بدانیم و احترام بگذاریم و حرمت خودمان را نگه داریم چرا که ممکن است، خودمان به این مقام والا برسیم؛ پس انتظار رفتار خوش و همچنین احترام را از دانش آموزانمان نداشته باشیم.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.