خلاصه دلنوشته پیر بیخواب از کوهیار راد :
روزهای زیادی است که آدمها را به تماشا نشستهام! آدمهایی که ایستادهاند و منتظر کسی هستند که نفسزنان به سمتشان میدود. آدمهایی که نفسزنان به سمت کسانی که ایستادهاند، میدوند. آدمهایی که نه ایستادهاند و نه میدوند، در تنهایی خویش با سلوک قدم میزنند آدمهایی که بدون چهره، پشت چهرههایی با لبخند ژکوند پنهان شدهاند. بیشتر این آدمها در انتظار وصال هستند و من در انتظار محال! محال بودنت. … برای همین میگویم: »بعضیها را باید یکبار ببینی و یک عمر در فکرشان باشی
بخشی از دلنوشته پیر بیخواب از کوهیار راد:
صدایم زد دخترکِ کبریت فروش تنها! چشم بر لَبهایِ گریانِ لبخند زدهاش دوختم. بغض کرده بودم! آسمان آرام بارید، خیس شده و دخترک باران زده باز میخندید. لبخندش یک اسکانس هزارتومانی میارزید! *** دخترکم، سودای آرزوهایت به چراغ قرمز آویخته شد. کفشهای بلوریات هرگز به دست شاهزاده نرسید. اشکهایت را دولبریتیها به مجازی سنجاق کردند. لبخند بزن و گلهایت را بفروش! اینجا کسی دلال خوشبختی نیست. … *** دستهایت را در جیبهایت بگذار. غصههایت را به درون بکش. مردم این شهر »بگیر« نه دستهایت، نه غصههایت نیستند. قصههایت را به هشتکها فروختند. …!
کیاناز
عالی، خسته نباشید?
ستاره لطفی
عالی بود… بسیار قلم قویی داشت نویسنده عزیز ?