کتاب رمان من خواب بودم از نرگس نجمی نویسنده و مدرس نویسندگی مجموعه کافه نویسندگان
خلاصه رمان من خواب بودم از نرگس نجمی :
نجوا کرد -تنها موندم، دستم رو بگیر آرکا دست پیش برد و در دقایق آخری که نفسهای نجوا به شماره افتاده بود، دستش را گرفت، بلندش کرد. نجوا زمزمه کرد. -دوستم داری؟ آرکا لب زد. -تا بینهایت بار بعد از آخرین نفسم.”
دختری از جنس غم، تنهایی، میخواهد زندگی را زندگی کند و هر لحظه به بنبست میخورد. بنبستهایی که آرکا آنها را باز میکند و کمکم عشق جوانه میزند. اما در پس این عشق، سایهی زنی نشسته که تاریکی را در قلب نجوا میکارد و آنقدر این جوانه بزرگ میشود که تمام اعتمادش از بین میرود. آرکا فریاد میزند دروغ است و نجوا گوش هایش را میبندد. سوء تفاهمی به بزرگی نابودگر عشق، آنها را از هم جدا میکند. دوستت دارمها خفه میشوند زیر سایهی بیاعتمادی و شک، و هر دو گم میشوند. کجای قصه دوباره به هم خواهند رسید؟ عاشقانهای خاص.
بخشی از رمان من خواب بودم اثر نرگس نجمی:
وارد آشپزخانه شدم و در یخچال را باز کردم. برهوت بود و از سرما و زمهریر خالی بودنش لرزیدم. خم شدم و تمام طبقات را نگاه کردم. یک شیشه شیر و یک سیب که نیمی از آن گندیده بود، مثل یک حجم منفور در چشمهایم فرو رفت. در را بستم و همزمان با در، چشمهایم بسته شد.دستم را به یخچال تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم تا بغض گلوگیرم پایین برود. به سمت تنها کابینت دیواری رفتم و بازش کردم، قرصهای بابا را برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم. جلوی در اتاق ایستادم و به چشمهای بابا که بسته شده بود نگاه کردم و لبم را گزیدم. -بمیرم برات که گرسنه خوابیدی. قطره اشکی که میرفت روی گونهام بنشیند را پاک کردم و جلو رفتم. شیشهی قرص را کنار تشک کهنهاش گذاشتم و پردهی تور سفید را کنار زدم و پنجره را بستم.
کنار تشکش نشستم و به پلکهای بستهاش خیره ماندم. هربار همین بود، هر بار که از دیالیز برمیگشتیم تمام جانش کشیده میشد و پیش از اینکه بتوانم چیزی برای خوردن پیدا کنم به خواب میرفت. دستم را روی موهای کمپشت و سفیدش کشیدم. پلکهایش آرام تکان خورد، اما مگر دست خودم بود نوازشش؟ دستم را روی گونهام کشیدم و تری اشک را با سر انگشتهایم حس کردم. اگر پلک باز میکرد و مرا به این حال میدید دیگر نمیتوانستم آرامش کنم. پارچ استیل را برداشتم و لیوانش را پر از آب کردم و بلند شدم.
پتوی آبی زمخت را باز کردم و لبهاش را که در اثر کهنگی یا ریش ریش شده بود و یا زبر، تا زدم تا صورتش را آزار ندهد. پتو را آرام رویش انداختم و از اتاق بیرون رفتم. وارد هال شدم و همانجا کنار دیوار نشستم و چشم دوختم به تلویزیون بیست و یک اینچ قدیمی که خاموش بود، که اگر خاموش هم نبود صدایش در نمیآمد. تصویر تک لامپ وسط سقف روی شیشهی تلویزیون افتاده بود. سرم را به دیوار تکیه دادم تا تصویر واقعی این منبع نور کمرنگ را ببینم. “خدا، نمیشد یه کورسویی هم به دل من میدادی” چشم بستم و از شدت عجز به اشکهایم اجازه دادم که ببارد. هربار که از بیمارستان برمیگشتیم حال بابا بدتر و من با دیدن حال او، افسردگیام عمیقتر میشد. خسته بودم، مثل آخرین نفسهای باطری ساعت که سه روز بود روزانه دو ساعت عقب میماند. مثل عروسک تدی پشمی یادگار برادرم که نه تنها چشمهایش را از دست داده بود، که پشمهایش از لای درزهای تن پوش سفیدش بیرون زده بود.
دستم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم. مانتوی مشکی بور شدهام را برداشتم و دست در جیبش فرو بردم. پولهای مچاله شده را بیرون کشیدم و دانه دانه اسکناسها را باز کردم و شمردم و آرزو کردم کاش شمردن بلد نبودم که ده هزار و هفتصد تومان را به سینه بچسبانم و بخندم از اینکه میتوانم نان بخرم و تخم مرغ. مانتو را تنم کردم و از در بیرون رفتم. پلههای شکسته را شمردم و با عدد پنج وارد حیاط شدم. نه گلی بود و نه گیاهی، حوض آبی بود که تمیز بود، اما ماهی نداشت، آب نداشت. خاک بود که دستی در آن دانه نمیکاشت. وارد کوچه شدم و هنوز در را نبسته بودم که صدای کربلایی حسن را شنیدم.
-سلام دخترم. لبخند نیمه جانی زدم، جوی باریک را رد کردم و روبرویش ایستادم.
-سلام از منه، خوبید؟ سری تکان داد و سنگینیاش را بیشتر روی عصایش انداخت. عرقچینش را کمی عقب زد و عرقهای روی پیشانیاش را با دستمال سفیدش گرفت. -خوبم بابا جان، بابا خوبه؟ امروز نوبت داشت مریضخونه، نه؟ -بله، اتفاقاً نیمساعت نیست رسیدیم. دوباره سر تکان داد و لبخند زد و خط لبخندش میان چروکهای ریز و عمیقش گم شد.
-زنده باشی، از خدا میخوام یه فرزند صالح مثل خودت قسمتت کنه. به روی صورت مهربانش لبخند زدم.
-ممنونم. تشریف ببرید تو، بابا خوابه، اما دیگه باید بیدار شه. وقت قرصاشه، تا شما برید تو من میرم مغازهی اکبر آقا و برمیگردم. به سمت در رفتم و بازش کردم.
-بفرمایید. قدمی به عقب برداشت.
-تو برو تو دختر جون، من با اکبر آقا کار دارم، خریدای تو رَم میگم واست بیارن. سنگ کنار در را جلوی درب آهنی گذاشتم تا بسته نشود و جلو رفتم. -نه کربلایی، خودم میرم. اخمآلود نگاهم کرد، اخم به صورت روحانیاش نمیآمد، به لبخندش عادت کرده بودم. -میگم برو تو دختر، خوبیت نداره صلاة ظهری راه بیفتی تو کوچه و خیابون. پیش از اینکه چیزی بگویم راه افتاد. به قدمهای سنگینش که با کمک عصا بدن نحیفش را جلو میکشید چشم دوختم. پیر بود، مثل این کوچه با دیوارهای سیاه شدهاش، مثل تنها سوپر محل که حتی جعبههای نوشابهای که جلوی در میچید لب پرانده بود. آرام وارد خانه شدم و در را پیش کردم و سنگ را جلویش گذاشتم. پنج پلهی لب پریده را بالا رفتم و وارد خانه شدم. صدای دردمند بابا به قدمهایم سرعت داد.
-نجوا، دخترم… سریع وارد اتاق شدم و به سمتش رفتم.
-جانم بابا؟ روی آرنجهایش تکیه داده بود و سعی میکرد خودش را بالا بکشد. -کمک میکنی بشینم بابا؟ کنارش زانو زدم، دستهایم را زیر بغلش گذاشتم و بالا کشیدمش. هر روز سبکتر میشد و بغض من سنگینتر. بالش را به دیوار تکیه دادم و جایش را مرتب کردم. -راحتی بابا جون؟ پتویش را روی پاهایش کشیدم و نفس تازه کرد. -خوبم دخترم، حلال کن. -این چه حرفیه؟
در مورد نویسنده نرگس نجمی:
نرگس طاهری نجمی متولد خرداد ۵۶. کارشناس ارشد ادبیات فارسی. متأهل و دارای دو فرزند یک پسر و یک دختر وی از ۱۳ سالگی شروع به خواندن و پردازش سوژه داستان ها کرده است و نویسندگی را از ۱۸ سالگی آغاز کرده است.وی علاقه خاصی به ژانر های معمای و تاریخی دارد
توضیحی مختصر در مورد آثار نویسنده نرگس نجمی:
فردا زنده میشوم از نرگس نجمی: ( عاشقانه، اجتماعی) در مورد دختریه که مورد ظلم پدرش واقع شده و با پسر معلمش ازدواج میکنه. خورشید تناسب اندام نداره و به خاطر داشتن فرهنگ شهرستانی مورد تمسخر بهمن همسرش که تحصیلکرده و پولداره واقع میشه وقتی بچه دار میشه بهمن ظلمش ادامه پیدا میکنه و کار به جایی میرسه که بچه رو میذاره و فرار میکنه تا خودش رو بسازه در این راه خودسازی دوستان صمیمی و مبینی همراهیش میکنن که واقعا اون رو به اوج میرسونن و خورشید با یک چهرهی جدید و اندام و تحصیلات جدید برمیگرده که بچهاش رو از بهمن بگیره و…
خط به خط تا تو از نرگس نجمی: ( معمایی) آرام که برادرش به قتل رسیده و نامزدش کیارش به جرم این قتل در زندانه برای حمایت از کیارش که بهش ایمان داره وکالتش رو قبول میکنه. دانیار همسر سابق آرام که دوست صمیمی کیارشه دادستان پروندهست و در این راه خواه ناخواه با هم همراه میشن. در این بین آرام پی به مسائلی میبره که واقعا کیارش رو به اون میشناسونه و راز قتل آراد برملا میشه. آخر این رمان واقعا سورپرایزه برای خواننده
آشیان باداز نرگس نجمی : ( معمایی عاشقانه) که در دست چاپه در مورد یک خبرنگار به اسم آشیان و پلیسی به نام سورنا ست که در مورد گم شدن یک پسر بچهی اوتیسم تحقیق میکنن و نهایتا با پیدا شدن جسد این بچه میفهمن که این قتل خونگی بوده و حالا باید از بین اعضای خانواده.ی این بچه قاتل رو پیدا کنن و در این بین به هم علاقمند میشن.
عشقت را دار میزنم از نرگس نجمی: (عاشقانه اجتماعی) دختری به نام عسل که در رفاه و آرامش بزرگ میشه و از بچگی عاشق مردی که فقط یک سال از پدرش کوچکتره میشه. در پانزده سالگیش پدر عسل مادرش رو میکشه و راز این قتل در سی*نهی عسل میمونه تا کوروش، مردی که عسل عاشقش بوده از خارج از کشور برگرده و تاوان گناه قتل مادرش رو پس بده. اما عسل از خیلی چیزها خبر نداره و در این راه باز هم عشق قدیمی سر باز میکنه و حالا عسل بین دو راهی مونده که آیا واقعا کوروش باعث مرگ مادرش شده؟ آیا لایق عشقی که به اون داره هست؟
من خواب بودم از نرگس نجمی: ( عاشقانه، اجتماعی) نجوا دختری از جنس درد، از سطح پایین اجتماع که پدرش به پیوند کلیه نیاز داره و در یک بانک شروع به کار میکنه با مدیر بانک آشنا میشه و طی یک سری اتفاقات ناگوار مجبور به تخلیهی خونهی خودش و رفتن به خانهی آرکا میشه. عشقشون شروع میشه و در این بین رازی در زندگی آرکا هست که نجوا به بدترین وجه اون رو میفهمه و از اون خونه میره و آرکا رو ترک میکنه. اما میفهمه راز آرکا بی ربط به خودش نیست و برای پرده برداشتن از این راز تمام گذشتهاش رو نبش میکنه و بالاخره همه چیز برملا میشه.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.