دانلود رمان پمپ بنزین از فرشاد رجبی
خلاصه رمان پمپ بنزین از فرشاد رجبی :
پسری مجرد در یکی از جایگاه های پمپ بنزین بالا شهر ، مشغول به کار است. از فقر که مانع ادامه ی تحصیلش شده بود. صبحگاهی، دختری به جایگاه به قصد بنزین زدن می آید و با گفتن چند جمله کوتاه و عادی، دل پسرک را میرباید. حال این پسر ندار و تنها که ناخواسته دل به دختر داده، میتواند دل از دخترک بگیرد یا خیر؟
بخشی از رمان پمپ بنزین اثر فرشاد رجبی :
نسیم، مانند یک دست نوازشگر می وزید، روح خسته و مشتاق به خوابم را نوازش میکرد. آه! چه اندازه این نوازش سبک را میستودم و چه اندازه دیدن سپیده دم، خستگی و شب بیداریام را تسکین میداد. دیدن نورهای تیزی که لجوجانه از پشت بام کاشانه ها سر برون میکشید و سایه ای که مدام پایینتر میرفت و دمایی که رو به افزایش بود، این خلوتی و سکوت؛ هوم… اینجا ساکت نیست! نسیم میوزد و درختان با یکدیگر برخورد میکنند. چهگونه توصیفش کنم؟! خش خش… چنین صدایی میدهد! فضا به قول ناهید خانم، بسیار رمانتیک است. نمیدانم؛ یعنی رویم نمیشود که بپرسم چرا این حد اصرار دارد گفته هایش، لهجه ی غلیظ بریتانیایی را به رخ شنونده بکشد. نمیدانم. تمایل دارد خودش را غربی بشناساند یا که این واقعا لحن اوست؟ خیلی زیاد هم مهم نیست. همیشه پس از این که به یاد کاوه یا خانواده اش بیفتم، مستقیم، بی برو و برگرد و بیاراده، بر حسب نه یک عادت، بلکه حسادت ذهنم به سمت کاخشان میرود. آن قصر رویایی کابوس من است. زنگ تلفنم مرا به حال برمیگرداند. نور خورشید موهای تیرهام را کمی بورتر نمایان میکند و سفره ی سایه تاریکش را آرام آرام از روی سرم تا به پایین کنار میکشد. موبایل را که در جیب سمت راست شلوارم نهاده بودمش، بیرون میکشم و متبسم به تنها مخاطبی که با من تماس میگیرد، آن هم در این وقت روز پاسخ میدهم: -سلام. لحنم از هر چه هیجان و انرژی اول عاری صبح است. حالا عمیقانه، دقیقا از ته و توی دلم، میبینم که خواستارم کنار مادرم باشم و او برایم از گذشته ها بگوید و من گوش بدهم. به خواب بروم و فکر نکنم که این حجم خستگی برای چیست. -علیک سلام بر پهلوان عظیم! الهه ی بذل و بخشش! چه خبر برادر؟ خیری از این بخشش عظیمت دیدی؟ یا که اکنون در زیر سایه سقف گنده جایگاه به خواب رفتی؟ برای کمی رو کم کنی که بیشتر از این با حرف های بیهوده، حرف های دیشب خودم رو به رخم نکشد، نفسم را تند خارج میکنم که صدایش در موبایل پخش میشود: زهر مار! اژدهایی؟! این همه نفس چهطوری توی تو جا شده؟ ببینم، کپسول اکسیژنی چیزی نبوده احیاناً؟ تک خنده ی آرامی کردم. سوران، این پسر بانمک خستگی ناپذیر، دشمن غم و ناراحتیست! سکوت کافی بود، لب باز میکنم: -ببند. چه طوری؟ خوبی؟ از بحث قبلی منحرف میشود: -مرسی. تو چی؟ چه خبر؟ نترکیدی؟ مامانت که ترکید! با لبخند اخم در هم می کنم:
هنوز بررسیای ثبت نشده است.