دانلود رمان زندگی را ورق بزن از م.صالحی با ژانر عاشقانه و اجتماعی و با لینک مستقیم در سایت کافه نویسندگان
خلاصه رمان زندگی را ورق بزن از م.صالحی
زندگی را ورق بزن روایت زندگی چند نسل است با سختی ها و مشکلات و خوشی های متفاوت روایت مردمانی است که در زندگی جنگیدند برای عدالت برای عشق و آزادی. زندگی را ورق بزن روایت زندگی نوه هایست که خود عاشقند و عشق واقعی را از خاطرات پدربزرگشان می آموزند ورق ورق با خاطرات او زندگی میکنند تا به حقیقت برسند. پس زندگی را ورق بزن با آنها و عشق را زندگی کن در صفحه صفحه ی آن. بهزاد و شاهین و سامان نوه های جهانگیرخان بعد از مرگش بر حسب اتفاق دفترچه خاطرات او را می یابند و با حقایقی آشنا میشوند حقایقی تلخ و شیرین، حقایقی که زندگیشان را دگرگون میکند.
بخشی از رمان زندگی را ورق بزن اثر م.صالحی
پیرزن طبق معمول دیگر روز های پنجشنبه روی صندلی راحتی زیر درخت نارنج نشسته بود و انتظار نوه هایش را میکشید؛ نوه هایی که از وقتی پدربزرگشان فوت کرده بود با هم قرار گذاشته بودند تا عصر هر پنجشنبه به دیدن مادربزرگشان بیایند و تا عصر روز جمعه کنارش بمانند، پیرزن چشم به در بزرگ باغ داشت که باغبان و سرایدار پیر با شنیدن صدای بوق ماشینی به طرف در رفت و در را باز کرد، یک بی او دبلیو مشکی وارد باغ شد،
لبخندی به لب های پیرزن نشست و آرام گفت: – بهزاد. جوانی تقریباً سی و سه ساله از ماشین پیاده شد، در همان نگاه اول جذابیت و قد بلندش توجه آدم را به خود جلب میکرد، هیکل مناسبی هم داشت با موهای زیتونی تیره و چشمانی سبز رنگ که نافذ و گیرا بود، نزدیک مادر بزرگش که رسید، دستی به سینه گذاشت و کمی خم شد. سلام بر بانوی قصر آفتاب.
– سلام پسرم، خوش اومدی، مثل همیشه بازم اولین نفر هستی. بهزاد کتش را در آورد و به پشتی صندلی آویزان کرد و نشست، کراواتش را کمی شل کرد و گفت:
– چه خبرا خانم بزرگ؟ – سلامتی، شما چیکار میکنید؟ – کار میکنیم، غر میزنیم، غر میزنیم، کار میکنیم، میگذرونیم. خانم بزرگ خندید و گفت: – از دست تو پسر، پدر و مادرت رفتن؟ – بله رفتن. – خب پس تا برمیگردن بیا اینجا بمون. – راستش مادربزرگ همین قصدم داشتم.
– خوشحالم میکنی پسرم. باز هم در بزرگ باغ باز شد و این دفعه یک سانتافای سفید وارد باغ شد که بهزاد گفت: – خدا به خیر کنه، این شاهین پرچونه م اومد. شاهین همینطور که دستش را روی بوق گذاشته بود با سرعت زیادی وارد باغ شد و تا زمانی که پشت ماشین بهزاد ترمز کشید دستش را از روی بوق برنداشت، خانم بزرگ با دلخوری گفت: – این پسر گویا نمیخواد بزرگ بشه. – بالا خونه شو داده اجاره پسره ی دیوونه. شاهین تا از ماشینش پیاده شد با صدای بلند داد زد: …
هنوز بررسیای ثبت نشده است.