داستان کوتاه بکشی دست روی تنهاییت از ثمین سعیدی نیا
خلاصه داستان کوتاه بکشی دست روی تنهاییت :
بعد از سال ها بطور اتفاقی همدیگر رو در حراجی خونه ی سرهنگ میبینن ولی گویا هر دو به تنها ماندن عادت کرده اند و طعم زندگی بدون هم به روحشان چسبیده. …
قسمتی از داستان کوتاه بکشی دست روی تنهاییت :
حراجیه خونه ی سرهنگ بود. همون پالتوی نوک مدادی و چکمه های مشکی و دستکش های چرم رو پوشیدم. آسمون انگار دودل بود که برف بریزه روی زمین یا بارون. چترم رو برداشتم، کلاه خزدار طوسی رو سر کردم و از پله های آپارتمان پایین رفتم. همه جا ساکت بود فقط صدای بچه های دوقلوی حدیث تا توی راه پله ها می اومد. در رو که باز کردم هوای سرد تا مغز استخوانم رفت. نه بارون بود و نه برف. آسمون سیاهِ سیاه بود. راهِ خونه ی سرهنگ رو پیش گرفتم آهسته گام برداشتن بخاطر کفه ی لیزه چکمه ها شده بود عادتم. چترم رو از دسته ش آویزون کردم به دست چپم و دست راستم توی جیب بود. عابرها انگار که جایه مهمی برای رفتن داشتن و من هم تا خونه ی سرهنگ تقریباً نیم ساعت پیاده روی داشت که برای من یک گویا یک روز طول کشید. چهقدر این راه طولانی شده بود. تا رسیدم سریع دستم رو روی زنگ نگه داشتم. مستخدم در رو باز کرد و خوش آمد گفت. وارد شدم هنوز خیلی شلوغ نشده بود کناری ایستادم و وسایل حراجی رو رصد کردم همه شیک و عتیقه. می دیدمش درست سمت چپ من با بارونیه قهوهای رنگ و کلاهی شکلاتی کمی آن طرف تر از میزی که گیلاسها را چیده بودند ایستاده بود زیر چشمی هوایش را داشتم حراجی شروع شد
هنوز بررسیای ثبت نشده است.