رمان دلیما نویسنده نگین حلاف

دانلود رایگان pdf رمان دلیما نویسنده نگین حلاف
دسته‌بندی‌ها: , تاریخ به روز رسانی: 18 آگوست 2025 تعداد بازدید: 2 بازدید
اطلاعات اثر:
  • سطح:منتخب
  • ویراستاران:هستی جباری، سایا
  • طراح جلد:تیفانی
  • کپیست:محمدمهدی گودرزی
گزارش مشکل دانلود
  • جدیدترین آثار
  • برترین آثار از برترین نویسندگان
  • خرید مطمئن
  • نشر قانونی آثار نویسندگان
  • مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

رایگان!

امتیاز دهید

در این بخش از سایت کافه نویسندگان، رمان دلیما  را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم نگین حلاف از کاربران کافه نویسندگان  با ما همراه باشید.

 

خلاصه:
در خوشبختی زاده شدم و بدبختی، خود رختش را مهمان تنم کرد. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداری‌اش می‌کنم. پرواز پرنده‌ها را به یاد ندارم. ل*ب‌هایی که به خنده گشوده شدند را ندیدم. رقص شعله‌های آتش را از یاد بردم. برخورد قطره‌های باران به زمین را فراموش کرده‌ام. همان‌گاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگی‌اش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او‌. او ماند و من.

بخشی از اثر:
تعریف‌هایش هم با کنایه همراه است. چه شباهتی، شباهت به من عجیب است، نه؟ انگار در او چیزی از خودم را می‌بینم. همین بازی با کلمات، همین پوشاندن احساسات پشت نقاب کنایه، همین تلاشی که می‌کنیم تا مبادا چیزی بیش از آنچه باید، برملا شود.
اما نمی‌دانم با دلم چه کرده. دست گذاشته روی اندامی که فکر می‌کردم دیگر وجود ندارد، روی چیزی که نباید تکان می‌خورد. بازی‌اش با واژه‌ها را می‌فهمم، اما بازی‌ای که با دل من می‌کند را نه.
مهره‌ی مار به این می‌گویند؟ نفسی عمیق می‌کشم، انگار که دارم خودم را برای چیزی مهم آماده می‌کنم. بعد، با لحنی عادی، انگار که داریم درباره‌ی ساده‌ترین چیز دنیا حرف می‌زنیم، می‌گویم:
– خب، دومین کار… .
اما ناگهان، بی‌آنکه فکرش را کرده باشم، نگاه سرسری و نمایشی‌ای به اطراف می‌اندازم و چیزی که حتی برای خودم هم غیرمنتظره است، از دهانم بیرون می‌پرد:
– به نظرت می‌تونیم بریم بیرون؟
و این‌بار قبل از گفتنش، خوب به آن فکر کرده‌ام. پیشاپیش جوابش را می‌دانم. محال است. محال ممکنه اما باز هم پرسیدم. چرا؟ شاید برای اینکه هنوز هم، ته دلم، جایی برای امید مانده. هرچند کوچک، هرچند احمقانه.
-‌ دوست نداری بریم بیرون؟
-‌ تا حالا نرفتم.
-‌ بیرون؟
-‌ مشهد.
چه شباهتی! من هم نرفته‌ام. در واقع، خیلی جاها نرفته‌ام. آدم‌های زیادی هم ندیده‌ام. زندگی من همیشه به یک چهار دیواری محدود بود. اول، دیوارهای یتیم‌خانه و بعد، دیوارهای مدرسه‌ی شبانه‌روزی… حالا هم که اینجا هستم، تنها چیزی که تغییر کرده، شکل و جنس دیوارهاست. نه چیزی بیشتر.
– خب پس بلند شو.
دستم را به طرفش دراز می‌کنم. سعی می‌کنم لبخند بزنم، طوری که انگار از چیزی نمی‌ترسم، که انگار این فقط یک ماجراجویی ساده است، نه یک دیوانگی خطرناک. با لحنی که قرار است شجاعانه باشد، می‌گویم:
-‌ بیا از این روانی‌خونه بزنیم بیرون!
-‌ که تو بمیری و منم منتقل کنن به یه جای وحشتناک‌تر؟
چشم می‌چرخانم. این هم از آن جواب‌هایی بود که می‌دانستم می‌شنوم. اما هنوز هم امیدوارم. هنوز هم سعی دارم قانعش کنم.
-‌ عیب نداره، تهش یه ساعته دیگه. فکر نمی‌کردم در این حد ترسو باشی!
-‌ واسه تویی که قراره بمیری معلومه که ترس چیزی نیست. ولی من تازه از اون جای وحشتناک‌تر اومدم و حالا حالاها هم قصد برگشت ندارم.
چیزی در لحنش هست. چیزی سنگین، چیزی واقعی. برای لحظه‌ای، سوالی که در ذهنم شکل می‌گیرد، فقط از روی کنجکاوی نیست. از روی چیزی عمیق‌تر است.
– مگه چی‌کار کردی که بردنت به یه جای وحشتناک و الانم این‌جایی؟
جوابش کوتاه و مستقیم است.
– آدم کشتم.
متعجب نشدم به او می‌خورد. از همان اول می‌خورد. شاید این اولین جمله‌ی او باشد که باورش می‌کنم، بی هیچ شکی.
– جداً؟
منتظرم ببینم چطور جواب می‌دهد. آیا توضیحی می‌دهد؟ آیا می‌خندد؟ آیا جزئیات را می‌گوید؟ یا فقط همان یک جمله‌ی کوتاه را می‌گذارد میان ما، مثل سنگی که ناگهان در برکه‌ای آرام افتاده باشد؟
اما سکوت می‌کند. تازه فهمیدم! از قاتل‌های مسکوت خوشم می‌آید.
– آدونیس؟
چه آوردن نامش بر زبانم حس سرخوشی دارد. از بس زیباست.
– پیوند، چی از جونم می‌خوای؟
چه نامم از زبان او زیباست. حتی زمانی که کلافه است.
-‌ می‌خوام که ببرمت بیرون.
-‌ و منم نمی‌خوام برم بیرون!
پریشانم کرده است. ناگاه لحن و صدایم بچگانه می‌شود:
-‌ بی‌خیال، خیلی خوش می‌گذره.
-‌ به تو شاید ولی به من نه.
-‌ با یه ساعت نبود من و تو آب از آب تکون نمی‌خوره.
-‌ ببخش که تو همین یه ساعت تنها جایی که می‌تونیم بریم قبرستونه!
سری تکان می‌دهم و ل*ب‌هایم را به هم می‌فشارم. این حجم از آدرنالین بدون‌شک دردسر بزرگی برایم درست خواهد کرد؛ اما برای شخص پا به مرگی جز من، بی‌پروایی ساده‌ترین جزء بی‌فکری است. کج‌خندی می‌زنم و می‌گویم:
– پس بریم تا قطعه‌م رو انتخاب کنم!

لینک دانلود رمان دلیما
نقد و بررسی ها

نقد و بررسی وجود ندارد.

افزودن نفد و بررسی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط
سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.

ورود به سایت