خلاصه:
رایلی دختری است که دوستان عالی و خانواده دوست داشتنی دارد. او هر آنچه که بخواهد را دارد اما در آستانه شانزدهمین سالگرد تولدش دنیای کوچک او به لرزه افتاد چرا که غریبهای که ادعا میکند مادر واقعی اوست با یک راز پدیدار میشود… .
بخشی از اثر:
آزورا پنهان در لابهلای درختان ایستاده بود و دخترش را از دور تماشا میکرد همانگونه که او بارها اینکار را در گذشته انجام داده بود. موهای طلائی دخترش زیر نور خورشید میدرخشید و صدای خندههای او در نسیم میپیچید. او با عجله به سمت پایین پیاده رو جایی که ماشین منتظرش بود رفت. آزورا بسیار دور بود که بتواند چشمان آبی و درخشان دخترش را ببیند اما او آنها را خوب میشناخت. انسانها او را رایلی صدا میکردند. انسانهایی که والدین او شدند به فرزند آزورا خانهی زیبا، عشق و شادی دادند و او را مثل فرزند خودشان دوست داشتند. آنها نمی دانستند که رایلی دختر خودشان نیست.وقتی آزورا روزی را به یاد آورد که برای محافظت از فرزندش او را رها کرده بود، اشک از چشمانش سرازیر شد. درد زیادی را از آنچه که در سختترین تصمیم زندگیاش گرفته بود متحمل میشد. و هماکنون تقریباً شانزده سال گذشته بود و زمان دگرگونی رایلی فرا رسیده بود. این دختر باید تغییر را شروع کند و نمیفهمد چرا؟ او به یک راهنمایی نیاز داشت. او نیاز داشت که بداند چه اتفاقی در شرف وقوع بود. اما بسیار مهم بود که آزورا او را امن نگه دارد قبل از اینکه پریان تاریکی او را پیدا کنند.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.