خلاصه:
این داستان کوتاه در خصوص خاطراتی است که من از کودکی تا به این سن، از پدر بزرگم که چند ماه پیش عمرش رو داد به شما نوشتم.
پیرمردی که از داشتن فهم و شعور زبان زد همه بود. البته نوهاش که من باشم خیلی سعی میکردم مثل اون باشم، امّا نمیشد.پس بشنو از من… .
بخشی از اثر:
«شاه بابایم…
نگاهت پر معنا بود،
سخنت پر بها بود،
رفتارت گنج تجربهها بود،
اگر بودی، میگفتی برایم حکمرانی نکن
زیرا که من سلطنتی افراشتهام
اگر که بودی…
میگفتی خودت را با ارزش بدان، با هر اشتباهی نلرز و جبران کن
امّا حالا که نیستی…
عمهام جانشینت شده
با یک تفاوت که او زخم زبان میزند
تو دُرِّ کلام میگفتی.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.