در این بخش از سایت کافه نویسندگان، داستانک یک بهمن خاطره را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم موهوم با ما همراه باشید.
خلاصه:
یک مکالمهی ساده، میان یک روانشناس و یک شخص دربارهی یک بادبادک و یک بهمن خاطره!
بخشی از اثر:
پس از اندکی سکوت، ادامه یافتن سخنان مراجعه کننده، فرصت ل*ب گشودن و مطرح کردن سوالات مرتبط را از دکتر میگیرد!
– راسته که میگن آخرین جملات، هیچ وقت فراموش نمیشن؟ امیدوار بودم آخرین جملهاش به من یه حرف خوب باشه. مثلاً بگه به امید دیدار، دوباره میبینمت یا چیزای کلیشهای و این مدلی که توی اونها رد پایی از امید هست. امید به برگشت… امید به آینده.
در ذهن دکتر همچنان سوالات مختلف به صورت یک صف منظّم و پشت سر هم، درحال ایجاد شدن بود؛ امّا از بین سخنان مراجعه کننده، جواب یکی از آن سوالات را خود به خود یافته و به نتیجهای رسیده بود.
این پسر دربارهی هیچ نوع بادبادکی حرف نمیزند. دکتر افکارش را رتبه بندی کرده و با پرسیدن سوالی با اولویّت بالاتر، به مکالمه ادامه میدهد:
– فکر نمیکنی اون هم حق تصمیم گرفتن داشته و این مورد که تو از جانب اون هم تصمیم بگیری یک نوع خودخواهی و اشتباه بوده؟ اگه میخواست بره، خب خودش بهت میگفت که میخواد بره! اینجوری شاید باعث شدی اون فکر کنه انتخاب و تصمیماتی که دربارهی تو گرفته، از اوّل اشتباه بوده.
مراجع با کمترین تاخیری پاسخ میدهد، انگار که از قبل جوابهایش را آماده کرده است:
– نه، گاهی وقتها این رفتار یه نفره که به جای زبونش حرف میزنه. رابطهی ما عجیب بود، مثل موج و ساحل؛ هر چهقدر بیشتر تلاش میکردم تا بهش نزدیک بشم، بیشتر ازش دور میشدم! امیدوارم متوجّه منظورم شده باشی.
دکتر اینبار سوال بعدی را کاملاً بیتوجّه به اولویت بندی قبلیاش میپرسد:
– خب تو که همهی کارها رو خودت تکی انجام دادی و بابتش پشیمونیای هم نداری، پس… اِم، پس اینجا چیکار میکنی؟!
نقد و بررسی وجود ندارد.