در این بخش از سایت کافه نویسندگان، رمان هفت تیری به نام قلم را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم آیناز تابش با ما همراه باشید.
خلاصه:
کاترین، دختری که تمام زندگیاش روی گلوله چرخیده کنون دچار تحول عجیبی شده است! او میان دوراهی خوب و بد، اسلحه و قلم گیر افتاده است؛ سردرگم است و نمیداند چگونه این سراشیبی مملو از آشوب و دشواری را طی کند.
او نمیداند در انتها میان اسلحه و قلم کدام را انتخاب میکند.
بخشی از اثر:
زمان حال.
سال دو هزار و سه:
انگلیس_لندن
درحالی که عرق از پیشانی صافاش میچکید؛ دستکشهایش را از دست درآورد و روی صندلی آبی رنگ گوشهی اتاق انداخت. پس از شش ساعت آموزش گروه +A به اتمام رسیده و این تازه، دورهی اول بود. رابرت پشت سر او از خوابگاه بیرون آمد و با خستگی بسیاری خود را روی یک صندلی آبیرنگ انداخت. با بیحوصلگی دستی میان گیسوان طلایی و آشفتهاش کشید و عسلیهای مجذوبکنندهاش را مالاند. میتوانست به سادگی بگوید در تمام وقتی که گرم آموزش بودند؛ تنها به آن دخترک کارولیننام نگاه میکرد و کنون هم فکر و ذکرش از ذهناش بیرون نمیرفت. خودش بهتر از همه میدانست که این احساس عشق نیست؛ بلکه احساس آشنایی عجیبی به این دخترک مرموز داشت. انگار که چندین بار او را ملاقات کرده و این برایش بدجور عجیب بود. در آن طرف سالن، کاترین، همانطور که مشغول آب از بطری آب معدنیاش بود؛ زنگ موبایل مشکی رنگاش نظرش را جلب کرد. با مکثی کوتاه به تلفن نیم نگاهی انداخت و با دیدن نام کلارا لبخند ملیحی روی ل*بهای سرخاش آمد. به راستی که در این لحظهی مزخرف، تنها صحبت با کلارا میتوانست حالش را را خوب کند. درحالی که عسلیهایش از شادمانی برق میزدند؛ تلفن را برداشت و با صدای پر شوقی به تماس پاسخ داد:
– جانم کلارا؟
نخست صدای خشخش و قطع و وصل شدن صدای کلارا بذری از نگرانی را در دلش پاشید. با این حال انتظار کشید؛ اما زمانی که آوای کلارا به گوشش رسید و آن کلمات نحس در تارهای صوتیاش پیچید؛ بذرها تبدیل به صد نهال در دل کوچک او شدند. چه میشنید؟ کلارا با او شوخی میکرد؟ شوکزده شده و دستاناش یخزده بود. مقداری از آب در گلویش پرید و سرفهاش نظر رابرت را به خود جلب کرد. با عجله به سویش دوید و با دست به پشتاش زد تا کمی حالش جا بیاید. سپس موبایل را از دستان یخزدهی او گرفت و با پریشانی خاصی گفت:
– الو کلارا تویی؟ چرا کاترین اینطوری میکنه؟ چی بهش گفتی؟
همانطور که حواساش به کاترین شوکزده بود ناگهان با شنیدن حرفهای کلارا او نیز در شوک فرو رفت و زباناش از کنار هم گذاشتن کلمات حتی برای یک پرسش ساده، قاصر شد. سرانجام با مکثی کوتاه، درحالی که سعی میکرد بدون لکنت صحبت کند؛ با منمن نگرانی در آوایش پرسید:
– چی؟ د…دنیز؟ الان… الان کجاست؟ کجایین؟
کلارا درحالی که آن سوی خط درحالی پر پر کردن خویش بود و مثل مرغ پر کنده، از اینجا به آنجا میپرید؛ با آوای لرزان و گرفتهای که اثر گریههایش بود زمزمهوار گفت:
– آدرس رو برات پیامک میکنم.
رابرت خواست باشهای بگوید که تلفن قطع شد. با کلافگی تلفن را در جیب کت قهوهای رنگاش انداخت و کاترین بیچاره و پریشان که مقابلاش روی زانواناش فرود آمده بود نظرش را جلب کرد. با دیدن حال خراب کاترین احساس گناه عجیبی در سرتاسر قلباش پخش شد. اگر او اصرار نمیکرد که کلارا برای کمک بیاید این پدیدهی ناگوار اتفاق نمیافتاد. مقابل کاترین که عسلیهایش مملو از اشک و بغض بود زانو زد؛ در کمال حیرت گیسوان قهوه رنگ او را نوازش کرد و او را در آغو*ش گرفت. علیرغم اخلاق عجیب و مزخرفش، جای حیرت کردن داشت که شرایط بحرانی کاترین را درک کرده بود. دستان سفید رنگاش یخ زده بودند و رنگ از صورتاش پریده بود. سرانجام هنگامی که توانست با لکنت کمی صحبت کند با صدای لرزانی که نشان از شوکزدگیاش پرسید:
– راب… رابرت… کلارا… کلارا چی میگه؟
هنوز بررسیای ثبت نشده است.