در این بخش از سایت کافه نویسندگان، رمان باران عشق و غرور را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم Zeinab227 با ما همراه باشید.
خلاصه:
باران تمجید، دختر ۲۲ سالهای که غرورش زبونزد خاص و عامه و لقب بیاحساس شهر گرفته، درگیر دو مرد عجیب و مرموز میشه.
ماهان شریفی، قاچاقچی حرفهای که با ادعای عاشقی سر راه باران سبز میشه در صورتی که وعده باران رو به شیخ عجم عرب داده و آریا مجد، سرگرد تیزبین و شکاک پرونده که یک ساله دنبال ردی از ماهان شریفیه و فکر میکنه باران تو همه حقههای شریفی دست داره…
ولی… باران که اتفاقی پاش تو تلهی این دو مرد گیر کرده، دختری نیست که در برابر این دو مرد تسلیم بشه، تصمیم میگیره به روش خودش از هردوشون انتقام بگیره.
اما این قرعه به نفع کدومشون تموم میشه؟ باران تمجید؟ سرگرد آریا مجد یا
ماهان شریفی؟
قسمتی از رمان:
– چی شد خانم؟
گوش ماهان تیز شد و از حرکت منعش کرد. کامل طرفم برگشت، آشفتگی تو چشمهاش اشتیاق دویدن رو ازش گرفت. به نفس نفس افتاده بودم. دستم دور مچ پای چپم حلقه شد و تظاهری آه و ناله ریزی سر دادم. سراسیمه خودش رو بهم رسوند و روی زانوهاش نشست، مردمک نگاهش به دست و مچم دو دو زد.
– نازنین!
تو جوابش ناله کردم و لــ ـبهام رو فشار دادم.
– مچ پات پیچ خورده؟
تأییدوار سرم حرکت کرد.
– آقا وقت تنگه.
پریشون بازدمش رو بیرون فرستاد و به جای توجه به هشدار مرد، رو بهم گفت:
– میتونی راه بری؟
حینی که سعی میکردم به لحنم نهایت درموندگی رو تزریق کنم، گفتم:
– نمیتونم بیام ماکان. پام خیلی درد میکنه. تو برو!
آتیشی شد.
– تو رو به امون خدا ول کنم چه خاکی تو سرم بریزم؟ کجا برم؟ به چه امیدی برم؟
پناه خدا امنترین جا بود. همین خرابه و ماهان نباید اینقدر ناقصالعقل باشه که واسه محافظت از سوگلی شیخ عجم جون خودش رو به خطر بندازه! حرصی شدم و جنونآمیز داد زدم:
– برو لعنتی! بهت میگم نمیتونم بیام. میفهمی؟
باید بره، بایــد! دوباره صدای همون مرد قوی هیکل خار شد.
-
- آقا خواهش میکنم. نباید طو…
- ببـند چفت دهن بیصاحابتو نکبت!
روی دو پا ایستاد و آشفته و کمطاقت به صورت و گردنش دست برد. تشویش لعنتیش واسه چی بود؟! مگه سوگلی شدن چقدر ارزش داشت که ازم نمیگذشت؟! پیرامونمون رو بادیگاردها محاصره کرده بودن و شش دونگ حواسشون به محوطه خشک و بی آب و علف دور و برمون میچرخید. محض تغییر دادن نظری که نمیدونم چرا ذهنش رو درگیرش کرده بود، دوباره مصممتر از قبل تو مضیقِ بردمش.
– برو ماکان! با این وضعم مایه دردسرتون میشم.
بیحواس از حرفم انگار که فکری به سرش زده باشه، مقابلم زانو زد و مصرانه و در حالیکه چشمهاش تک تک اجزای چهرهم میگشت، لحن عجیبش رو تا زبون و نگاهش رو تا نگاهم آورد.
– مگه من مرده باشم تنهات بذارم! یا تو هم با من میای، یا با هم میمونیم. منو ببخش نازنینم! راه بهتری سراغم نیومد.
هضم کردنش از خوردن زهر، سختتر بود. تا به خودم بیام با یک حرکت آنی…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.