در این بخش از سایت کافه نویسندگان، دلنوشته منظومه های منزوی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم ریحانه سیدحسنی با ما همراه باشید.
خلاصه:
انسان بودن معضلی در اضلاع تاریک جهان بود. انگاری که تمام نیازهای عالم درون رگ های برآمده ی ما
جمع شده بود و از هزارتوی قلبمان گذر می کرد؛ تمام تنهایی ها و دلتنگی ها گلویمان را خراش می داد اما
این ما بودیم که هیچ بخاری از دهنمان در زمستان زیستن بیرون نمی آمد. منظومه ی منزوی بدن های
بی جانمان درون تابوت های افکار بود که فقط نفس می کشید و منتظر خاک شدن بود. این زنده بودن بود،
که آزار می داد وگرنه زندگی آن قدر هم رنج نداشت. در این منظومه هیچ کس حق فرار از واقعیت را نداشت
و دیوارها هر روز از تنهایی می نالیدند. این منظومه وهم قلبی آشفته را داشت، ترسِ از دست دادن نفس…
بخشی از اثر:
فرنوی یا Fernweh یک کلمه آلمانی به معنای دلتنگ بودن برای جایی که هیچ وقت نرفتیم هست. یک جای خیالی یا حتی
واقعی در دوردست های دست نیافتنی زندگی مان، جایی که هیچ وقت قرار نیست بهش برسیم و مهم تر از همه جایی که داخلش
آرامش می گیریم. دریاچه ای کم رنگ درون ذهن خسته ی ما، آرمان شهری با هاله ای ابهام در پس زمینه تاریک ذهن مان؛
حس می کردم همه این حس را داشتند داخل کوچه و خیابان های شهر سرک می کشیدند، قدم می زدند ولی هیچگاه به مقصد
نمی رسیدند. دلتنگ جایی بودن که هیچوقت در آن قدم نزده بودند. فقط حسش می کردند، محکوم به احساس دلتنگی؛ مانند بخاری
داغ که به صورت مان ضربه می زد یا حسی که دم طلوع خورشید به ما دست می داد. همه ی ما حس متعلق بودن به جایی را داشتیم
که هیچگاه یادمان نمی آمد که کجاست! مانند بچه هایی که داخل بازاری شلوغ گم شده بودند. همه ی ما دنیایی خیالی داشتیم که
برای رسیدن بهش تمام راهرو ها را امتحان کرده بودیم. تمام پرتگاه ها را بیرون پریدیم و در آخر در واقعیت تک و تنها حبس شده
بودیم.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.