در این بخش از سایت کافه نویسندگان، داستان کوتاه دلبر شاه را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم یاسمن بهادری با ما همراه باشید.
خلاصه :
تیلههای زمردین فام که در قاب چشمانش جای داده شده و با رنگ سیاه دورش را طراحی کرده بودند، ذرهای از خشم نگاهش نمیکاست.
بر چهرهاش نقابی چیره شده بود که جنگل دیدگانش را وحشیتر نمایش میداد.
شمشیرش را به حالتی ماهرانه مقابلش برای دفاع از خود گرفته بود. او نمیدانست که در برابر چه کسی شمشیر کشیده، گمان نمیبُرد که من گر اراده میکردم، با یک دست جسم نحیفش را از هم میپاشیدم.
بخشی از اثر:
آخر مگر کوروش چند سال دارد که برایش سور زادروز میگیرند؟ مَردک فراخ۱، سن پدرم را دارد و به جای رسیدن به امور کشورداریاش در پی جشن و سرور است.
شب آمد و روز در پِیاش رسید، اطمینان دارم که مادرم روز مزاوجت خودش آنقدر هیجان نداشته که امروز از طلوع آفتاب اینچنین خودجوشی میکند، از صبح سیصد مرتبه مرا فراخوانده و گفته است که تا دیری نپاییده مهیا شوم.
رودگون که از دیروز ردی از خود در اطراف من نگذاشته بود همراه با صبیهای۲ که رخپوشه بر چهره داشت و جامهی زرد و آبی رنگ که دیروز برای من گزینش کرده بود وارد شد.
– دوشیزه، شاطه۳ به قصد مستعد۴ کردن شما از برای سرور امشب به ایدون آمده است، خواهشمندم با ایشان همکاری کنید.
پریشان از محفلم برخواسته و رودرروی ماز۵ و زجاج۶ نشستم، صبیهی بیگانه رخ پوشهاش را از چهره برچید و دربرم نشست، جذار۷ وسیمی داشت! به شگایی که همراه خود آورده بود دست برد، از آن چند وسیله بیرون آورد و شروع به حلیه۸ کردن من نمود.
شماران همچون عام سپری میشد و من هر دم کلافهتر میشدم، با پایم زمین را مورد ضرب و شتم قرار میدادم و در دل شاهنشاه را عنایت میکردم، دخترک که اکنون فهمیده بودم آتوشه نام دارد مرا احضار نمود و تقاضا کرد تا برخواسته و دثار اشرافی را بر تن کنم.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.